نارنگی

میوه در سفر، آن هم سفری که برنامه‌ها و خورد و خوراک‌ها و استراحت‌ها و خواب و بیداری‌ها نامشخص و غیر مترقبه است، از ضروریات است. مزاج را معتدل و سموم را از دفع و هضم می‌کند. خاصه در سفری مثل زیارت اربعین که زائر در مملکتی دیگر با عادات و رسوم غذائی‌ای دیگر سر می‌کند.
در مواکبی که داخل شهرها – نجف، کربلا، کاظمین و سامرا و شهرهای بین‌راهی کلا – برپا شده، کم پیش می‌آید میوه جزء منوی پذیرائی از زائرین باشد و در عوض، جا به جای مسیر پیاده‎روی و بقول عراقی‌ها “طریق یا حسین” پر از میوه‌ی فصل و خصوصا نارنگی است.
گفتم نارنگی و یادم افتاد در راه، تا از آذربایجان برسیم به ایلام و به مرز، خاصه در شهرهای کردستان، ورودی و خروجی‌های شهر پُرند از نیسان‌‌وانت‌های آبی رنگی که نارنگی و پرتقال فلّه می‌فروشند و ملتِ زائر، برای تنوع هم که شده و برای کش و قوس دادن به اعضا و جوارحی ساعت‌ها مچاله شده در تنگیِ صندلیِ خودرو، پیاده می‌شوند به خریدن نارنگی و دلی از عزا در آوردن.
این را هم بگویم که در سبکِ سفرِ آذری‌ها، همراه داشتنِ خوراکی‌های خانگی مثل اَردَه و انواع سالاد خصوصا اُلویه و تخمه و کشمش و بادام – در حجم زیاد!- از مسلمات و البته از ضروریات سفر است.


الغرض، هر سال وقتِ رفتن و برگشتن سفر اربعین و در داخل خاک میهن، قصه‌ همین است و داستان همین.
امسال، به سیاق هر سال وقتی رسیدیم سقز و پیاده شدم برای خریدن مقدار متنابهی! نارنگی، مثل هر سال یاد خاطره‌ای از شهیدمان افتادم که در کتاب هم آورده‌ام؛
پائیز سال ۶۱ وقتی پدرم و رفیقش با تویوتای سپاه می‌رفته‌اند منطقه، همین حوالی‌ای که ما هر ساله برای کش و قوس اعضا و جوارحِ خسته از چند ساعت یک‌جا نشستن و خرید نارنگی می‌ایستیم، می‌ایستند و نارنگی می‌خرند و شب بوده و پدرم پشت فرمان نشسته بوده و رفیقش هی میوه پوست می‌گرفته و می‌داده دست او و نارنگی‌ها بس‌که شیرین و پدرم بس‌که خمارِ خواب بوده و خسته و بی‌خواب و همه‌ی حواسش به جاده، بی‌سوال و بی‌تعارف و بی‌آنکه یادش بیفتد تعارفی بزند و بگوید «برادر خودت هم بخور!» هی نارنگیِ پوست شده می‌گرفته از دست دوستش و هی بعدی را می‌خواسته و هی بعدی را و هی بعدی را. رفیقش که دیده اگر با این نواخت و توالی پیش بروند، تا چند دقیقه‎ی دیگر نه خبری از نارنگی خواهد ماند و نه قسمتی از آن چند کیلو نارنگی، سهم او می‌شود و دیده که بی‌خوابی حواس از علی برده و خواسته که پولیتیک بزند، یکی از نارنگی‌ها را با پوست داده و علی هم بی‌آنکه حواسش باشد، نارنگیِ پوست نشده را درسته گذاشته توی دهنش و چند ثانیه بعد فهمیده که دارد میوه‌ی پوست نکنده می‌خورد و فهمیده که آن‌همه نارنگی را یک نفس و بلاانقطاع خورده و خندیده‌اند با رفیقی که با ناامیدیِ تمام و با حسرت، به چند نارنگی باقی‌مانده نگاه می‌کرده… .
و آن میوه‌ی خورده شده با پوست خاطره ساخته و خواب از سر شهید ما پرانده… .


و تو نگو بیش‌تر دوستانِ هم‌سفر که البته کتابِ شهیدمان را خوانده‌اند، با توقف هرساله در سقز یا مریوان و بوکان و سنندج و خریدن نارنگیِ فله‌ای، یاد خاطره‌ی نارنگیِ پوست نکنده‌ی علی آقای شرفخانلو می‌افتند؛ رحمت الله علیه. و این‌چنین است ناخودآگاه و بی‌هیچ قصد قبلی‌ای، یاد کسی که حسرت دیدار کربلا را داشت و با آروزی زیارت شهید شد، هر سال و همه‌جا زنده می‌شود و زنده می‌ماند… . حتا به قرینه‌ی طنز و با خوردن میوه‌ی فصل.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.