اربعین که شد، نماز ظهر و عصر را در ازدحام بیسابقهی صفوف جماعتِ حرم امام شهید خواندیم و تا از ازدحامِ اربعینیِ حوالیِ حرم خودمان را برسانیم به کراچ النجف -گاراژ یا ترمینال یا پایانهای در ورودی غربی کربلا که وَنها پر میکنند از آنجا به سمتِ شهرهای جنوبی و غربی عراق و مرز مهران- غروب شده بود.
غروب در اربعین در کربلا در آن محشر بیمثال و کُبرا، دلگیر بود. بوی رفتن میداد و بغضِ دیگر ندیدنِ ضریح شش گوشه، چون چنگی بود آویخته در گلو…
الغرض، در آن کِراچِ پر از خاک و خُل، وقتی سوار ونی شدیم به رانندگی دو جوانکِ نورسِ اهل نجف، باز من بودم و دلی که مانده بود در خلال شبکههای ضریح شش گوشه.
طریقِ مَشاتِ یا حسین (عربها به جادهی نجف تا کربلا میگویند) را باید برعکس برگردی تا سه راهیِ شهرِ حیدریه و بعد بپیچی سمت حیدریه و بعد هندیه و سدّ هندیه و بعد کوت و بعد زرباطیه و بعد مهران و بعد… .
کار اما به زرباطیه و مهران و کوت نکشید… همان حوالیِ حیدریه بود که دلتنگی امانم را برید.
امسال، بر خلاف سالِ پیش، یک دلِ سیر زیارت کرده بودم و حسابی در حال و هوای حرم خوش گذرانده بودم… اما، دلتنگی که این چیزها حالیش نمیشود… نشسته بودم ور دست راننده و چشم در جادهی تاریکِ پر دستانداز، حساب و کتاب میکردم که با این حجم گرفتاریها که در شهر منتظر من است، ممکن نیست تا عید بتوانم دوباره برگردم و بعد عید هم مشغولیتِ مضاعفی اضافه خواهد شد و اگر خیلی خوشبین باشم و خیلی که شانس بیاورم، یکی از شبهای قدر را شاید و شاید و شاید، بتوانم هوائی و یکی دو روزه بیایم و زیارت کنم و برگردم… .
به همین هم دلم خوش بود.
سر دلم را هم با همین فکر گول میمالیدم… . و باز غافل از اینکه طرفم، سیّدی شهید است، امامِ اَبرار و اَخیار و قاعدهی کرمش به قطر جهان و مافیهاست و چه میدانستم که در ناممکنترین لحظه و روز و ساعت، تلفنم زنگ میخورد که بیا سه روزِ دیگر برو کربلا!
و چه میدانستم که دلِ آن امامِ رئوف، مهربانتر از حدِ فهم و وهمِ من است…؟
الغرض، دیدار شد میسر و بوس کنار هم!