مُرشد، اگرچه نه مثلِ باقیِ همسفرانِ سفر اولی، نوبت اولش نبود که عراق و اعتاب مقدسهاش را میدید، ولی چیز زیادی از عراق و فرهنگ و زبان و مردمشان نمیدانست.
مُرشد، به لهجهی عربِ عراقی یعنی روحانی. یعنی مُلّا. و مُلّا در زبان و فرهنگ ما یعنی کسی که خیلی پُر است و خیلی بارش است و خیلی میفهمد!
الغرض، حدود – مرز- را که رد کردیم و در باج –اتوبوس- که جاگیر شدیم، از ابولیث، رانندهی جوان عراقی میکروفونِ ماشین را گرفتم و بعدِ نثار چند صلوات و سلام به روح معصومین و بانیان خیر و امام و شهدا و اموات و احیاء، شروع کردم به اجمال و کوتاه برای زائرانِ سفر اولیِ تحت پوشش کمیتهی امداد، در مورد عراق و مردم و زیارتگاهها و عتبات حرف زدن.
مُرشد اما انگار از لابلایِ همهی حرفهای من، تنها تعریفم از میهماننوازی مردم عراق را شنیده بود که بیمبالات و بیملاحظه در آمد که؛ شما که اینهمه خربزه میدهی زیر بغلِ میهماننوازی مردم عراق، انگار یادت رفته که پدرت را همینها کشتهاند!
و نشنیده بود که قبلش گفته بودم «مردم عراق، سالها زیر یوغِ خونآشامی جلاد بنام صدام و دار و دستهاش بودند که جنایتهایشان باعث جدائی بین برادران ایرانی و عراقی شد و شد آنچه که شد در آن هشت سالِ پر بلا… و امروز همانها که آن روز بلای جان ما بودند و آتش بر سر ما میریختند، آتش شدهاند به جان ملت مظلوم عراق و هر روز در بغداد و موصل و العماره و بصره، خون مردمِ شیعه میریزند… .»
حرفِ نابجا و ناراست و از سرِ نافهمیِ مُرشد مرا برد تا آن سالهای دور و تا سفر اولِ کربلا. وقتی که هنوز صدامِ لعین بر سر کار بود و من وقتی وارد عراق میشدم، نمیدانستم خوشحال باشم از ورود و حضورم در دیاری که سرزمین امامان و پیامبران است و یا مشوش و مکدر از رخ در رخ شدن با بعثیهائی که شاید یکیشان همانی بود که خمپاره را شلیک کرد و خونِ پدرم را ریخت… . کابوسی که شبهای تابستانِ داغ ۸۱ را در بغداد برایم تیره و تار کرده بود… .