حبیب

آویخته بود از ضریحِ حبیبِ شهید.
پیرمردِ مجاهدی که شیخ‌الشهدای هفتاد و دو تن بود و شهادتش را مولایش امیر مومنان، سال‌ها قبل به او مژده داده بود و به وقت واقعه‌ی عاشورا دوره افتاده بود در کوچه‌های کوفه و برای شاهِ کم سپاهِ کربلا به دنبال یار بود. و یکی از چند نفری که توانست خود را از دائره‌ی محاصره کوفیان رها کند و خودش را به امامش برساند.
آویخته بود از ضریحِ حبیب ابن مظاهرِ اسدی.
یارِ ممتازِ امامِ شهید. که از بس که عزیز بود، جدا از هفتاد و دو تن و بالای سرِ امام و بین مدفن و مقتل، مقبره ساخته‌اند برایش.
آویخته بود از ضریح حبیب؛
که مگر تو همانی نبودی که برای امام دنبال دوست بودی؟
که مگر تو همانی نبودی که برای امام دنبال لشکر بودی؟
درست که دیر آمده‌ام. قبول… . اما تو حبیبی. تو حبیبِ امامی و امام حرف تو را می‌خواند: بیا و حبیبی کن و دست مرا در دست امام بگذار… .
آویخته بود از ضریحِ حبیب
و این‌ها را که داد می‌زد، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت… .
—-
پی‌نوشت:
این از محاسنِ سفر کربلا در ایام غیر ازدحام است که دور و برِ امام آن‌قدری که بتوانی مناجات عشاق را بشنوی، خلوت است… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.