هستیم بر آن عهد که بستیم

68569403428044985129.jpg
می‌گویند خاک سرد است و سردی می‌آورد.
دیده‌ایم که داغ‌ها، دردها، دریغ‌ها و حسرت‌ها و جاهای خالی، یکی دو سه ماه و سال که ازشان بگذرد، سرد می‌شوند. فراموش می‌شوند. رنگ می‌بازند. کمرنگ می‌شوند و از یاد می‌روند… .
تا بوده همین بوده که هیجانِ اتفاق که خوابید، کم‌کم داغش هم سرد شود و جایش را روزمرگی‌ها بگیرند…
اما
من زنی را می‌شناسم،
که هنوز بعد از سی و چهار سال، یاد مردش برای او نه کمرنگ شده و نه سرد شده و نه گرفتار روزمرگی‌ها… . زنی که هر سال، بیست و چند روز گذشته از بهار، طشتِ مسیِ حلواپزی را از انباری بیرون می‌کشد و برای مردِ شهیدش حلوا درست می‌کند و عَلم و کُتل می‌زد بالای درِ خانه‌اش و بیاد و برای مرد جوانِ کربلا ندیده شهید شده‌اش، مردم را جمع می‌کند زیر علم امامِ شهید.
و نه برای سالگردِ شهادتِ مردش که در چهار فصل سال و هر ماه و هر روز و هر ساعتی که بر او گذشته است.
من زنی را می‌شناسم،
که هنوز تا همیشه،
بر عهدی که بسته بود هست
و هنوز تا همیشه عاشق است… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.