هر زائر خانهی خدا که در هر کاروانی ثبتنام کند، باید قبل از سفر و برای اخذ مجوز سفر، از چند خان عبور کند.
از توانائی و استطاعت مالی و موقعیتی که بگذریم، باید مشکل ممنوعالخروجی نداشته باشد، معتاد به اقسام افیون نبوده باشد و مهمتر از همه، توان و قوت جسمی برای سفرِ سختِ تمتع داشته باشد.
روی همین حساب است که همراهِ فیشهای واریز هزینهی قربانی و مایهکوبی و انواع فرمهای رنگارنگ دیگر، زائر باید مورد معاینهی پزشک معتمد سازمان حج و زیارت قرار بگیرد و پزشک در فرمی مخصوص، توانائی جسمی و سلامت زائر برای انجام حج را تأئید کند.
عباسعلی، اما زائری بود که همراه عیالش، از شهری دور میآمدند. هر جمعه جزء اولین زائرانی بودند که خودشان را میرساندند مسجد برای شرکت در کلاسهای آموزشی حج و معلوم بود از نیمههای شب بیدار و مهیا شدهاند که کلهی سحر برسند خوی و بیایند سر کلاس.
عباسعلی کفش مخصوص به پا داشت و دو عصای مثلثی زیر بغل که بیآنها نه میتوانست سرپا بایستد و نه قدم از قدم بردارد.
از چهار فرسخی معلوم بود که از خانِ طبیب نخواهد گذشت و از سفر باز خواهد ماند.
از همان جلسهی اول و نه، از همان روزی که آمد دفتر برای ثبتنام، اصرار داشت که نیمهی پُر لیوان را نشان بدهد و دم به دقیقه و با ربط و بیربط، در میآمد که بالاتنهی من، سالمِ سالم است و عین ساعت کار میکند و فقط پاهایم به اختیار نیستند.
میگفت، یازده سال قبل، آن سالی که بازنشسته شد اسم نوشت برای حج و بعدش رفت کربلا. از سفر که برگشت، دیگر پاهایش از نا افتادند و اگر این یازده سال انتظار برای رسیدنِ نوبت سفر نبود و همان سالِ ثبتنام عازم میشد، دیگر از دعواها نبود و پاها به اختیار بود و الخ… . و نتیجه میگرفت که؛ من وظیفهام م ثبتنام بوده که بوقتش کردهام. حالا تقصیر دولت! است که آن قدر دست دست کرده در اعلام اسم من که مریض و کم توان و لا جان شدهام… .
طبیعی بود که بابت داروهای حاوی مواد تخدیریای که مصرف میکرد و برای ناتوانی حرکتیش، پزشک فرم مجوز سفرش را امضا نکند و نکرد.
عباسعلی هم دوره افتاد دست به دامن این و آن.
بندهی خدا دستِ آخر هم طرفی نبست. حتا متوسل شد به مقامات استانیِ سازمان حج و زیارت که برای بازدیدِ کلاسهای آموزشی آمده بودند خوی. باز ثمری نداشت. امید داشت و باز هر هفته کلاسها را میآمد. میگفت اصلن میروم از دفتر رهبر کاغذ میآورم برایتان. همشهریهایش را بسیج کرده بود به مُجاب کردن پزشک. وقتی هم که بالکل ناامید شد از رفتن، فیشش را پس نگرفت. منتقل کرد به پسر ارشدش که به نیابتش حج برود.
عباسعلی شاید، یکی از آن حج نرفته حاجی شدهها باشد که بینمان کم شمار نیستند… .
عباسعلی هنوز هم کلاسهای صبح جمعهی هر هفته را میآید و هنوز “زآن سفر حجاز خود میل وطن نمیکند… .”