مزاج غذائی هر کشوری مخصوص خود آن کشور و اقلیم است. مثلا ما آذربایجانیها، صبحانهمان را با پنیر طبیعی (اعم از کوزهای، لیقوان، شال و سبزیِ کوهی دار) و نان بربری و سنگک میخوریم.
سائر مناطق ایران هم همینطورند. هر سال به جز آب و نوشابه، الباقی مواد غذائی را از ایران بار کشتی میکردیم و میآوردیم و لهذا غذائی که در صبحانه و نهار و شام سرو میشد، نزدیکتر بود به طبع ایرانی اما امسال که در دقائق آخر قرارداد انجام حج و سفر حجاج ایرانی منعقد شد، دولت سعودی مانع ارسال مواد غذائی ایرانی شد و بالاجبار، کلهم اجمعین اطعمه و اشربه، خارجکیست.
جالب اینکه مغز گردو را از آمریکا، سیب را از ایتالیا و انار را از یمن و پرتقال را از مصر و پنیر و ماست و کره را از کارگاههای مونتاژ!!! در جده میآورند و عجیب اینکه کسی در مملکتی به این پهنا و طول و عرض و دک و پز، غیرتی برای تولید و مصرف داخلی ندارد و کسی فکرش را هم نمیکند که میشود همهی محصولات و مأکولات را داخل همین کشور تهیه کرد و حالی اگر هست را به اقتصاد مملکت خودشان بدهند.
تنها چیزی که دیدم تولید خود سعودیهاست، نایلونِ سطل زباله است که رویش نوشتهاند؛ صناعتِ المملکت السعودی بالفَخر! یعنی: «با افتخار؛ تولید کشور سعودی» آنهم بلاشک، به مدد تولید بیدر و پیکر و بیحساب و کتاب نفت و مشتقات آن. معلوم هم نیست که فنآوری تولید آن نایلونِ مشکیِ زباله را خودشان دارند یا خریدهاندش.
بگذریم. سخن در باب اقتصاد حج و قانون کار در عربستان بسیارست و شاید اگر وقتی باشد، در فقرهی آن چیزهائی بنویسم.
اما آنچه باعث شد در ساعتی غیر معمولِ این روزها برگردم اتاقِ استراحت و بیایم سراغ لبتاپ و نوشتن، نانِ افغانیای بود که حاج محمد امروز صبح بعد سرو صبحانه خرید و آورد برایمان.
برابر برنامهای که مدیر ایرانی هتل بهمان داده، یک روز در میان، وظیفه توزیع صبحانه به عهدهی حاج محمد و من و دو همکار دیگر از کاروانی دیگرست. نان و پنیر و سائر مشتقات صبحانه را هم که بالاتر گفتم، پاستوریزه است و باگت و ناسازگار به طبع و مزاج آذربایجانی. مهاجرین افغان که با ویزای کار در عربستان ساکنند، سر هر کوچه و گذری نانوائی زدهاند و نان افغانیِ داغ پخت میکنند و میدهند دست مردم. نان افغانی که میگویم در دو اندازه پخت میشود به یک و دو ریالِ سعودی و چیزیست در مایههای نانی که نانواهای مشهدی پخت میکنند و من اسمش را نمیدانم.
امروز من مسئول قسمت زنانهی رستوران بودم و وقتی ساعت سرو صبحانه تمام شد و آمدم سمت مردانه برای صرف صبحانهی پاستوریزهای که نه با لذت که برای سدّ جوع میخورمش، دیدم برخلاف معمول خبری از حاج محمد نیست و گفتند رفته تا نان داغ افغانی بگیرد و این خبر چنان مسرتم افزود که ناگاه تمام اسیدهائی که برای ارسال پیغام گرسنگی در معده ترشح میشوند، تراویدند. آنسان تراوشی که نگو و نپرس و مَخلص اینکه بعد از قریب به ده روز صبحانهی ناساز، امروز نان داغ داشتیم و تخم مرغ آبپز که جبران مافات تا الان را کرد؛ الهم زِدنا. و تو بگو چه حجاجِ عبدِ شکمی. و یادم از املت مکی افتاد در سفر حج قبلی که حکایتش را اینجا نوشتهام.