اهل معنا گفتهاند که رزق حج را در شب قدر مینویسند. اما تقدیر انسان که جزئی از چرخه طبیعت است، لاجرم باید تدریجا محقق و پخته شود و لابد برای همین است که میگویند از فردای شبِ قدر برای درکِ شب قدرِ سال آینده برنامه بریزید. و حکما باید تنور داغ نگه داشته شود تا به وقتش نانت را بچسبانی و از هیچ تنور سردی هیچ نانی پخته بیرون نمیآید.
غرض اینکه، کارنامه و دادنامهی بندهای تا به شب قدر و به محضر ولیِّ اعظم خدا برسد، هزار چرخ میخورد و فوت آخر کوزهگریش شبی زده میشود که امام علیهالسلام، ورقِ رزقت را امضا کند. و چه رزقی بالاتر از حجِ بیت الله الحرام. و رزق حج امسال که در شب قدر به امضای مبارکش رسید، مقدمه و واسطه داشت. بخوانید؛
روزهای نخست فروردین نود و شش، بعد از آن رزق بیمثال که خدا بهمان داد، دلم هوای کربلا کرده بود، بیتابانه و هیچ آرام نمیشد. امکان کربلا رفتن هم نبود و چهل روز نبود که از کربلا برگشته بودم. دلم به اختیارم نبود که نبود و هوای حرم داشت و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد که نمیشد.
گفتم علاج دلم زیارت امام است و روزگارم جوری نیست که به این زودیها بشود آستانش را ببوسم و چارهام این است که چهل روز میروم سر مزار پدرم، سلام میدهم به سالار شهیدان که مگر فرج خیری شود و دلِ ناماندگارِ بیدرمانم آرام شود. و زیارت شروع شد. یک… دو… سه… چهار… پنج… تا سی و هشت روز رفتم به زیارت شهدا و پدرم و رو کردم سمت امام شهیدان و سلام دادم. بیهیچ آداب دیگری.
یک روز مانده به اتمام چله، روز سی و نهم بود که کسی زنگ زد که در امتحانی که دو سال پیش داده بودی برای گزینش عوامل اجرائیِ حج، اسمت در آمده و فلان روز بیا مرکز استان برای امتحان. به همین سادگی. و خواندم؛ «طوطی جانم نگر که به هوای شِکَّر آمد و پسته نصیبش شد… .» هم زیارتم قسمت شده بود و هم آرزوی دیرینهام که به نیابت از پدر شهیدم حج به جا بیاورم… .
و یادم از حرف معروف تو افتاد که میگفتی؛
شهدا وقتی پای کاری که خودشان دوستش داشته باشند بیاید وسط، بلدند چطور اسباب و علت عالم و آدم را طوری به هم گره بزنند که ندانی کِی و کجا و چرا کارَت راه افتاده؟!