روزی که در شبستان مسجد شجره، بیرون مدینه داشتم تقلا میکردم که تلبیه بر زبانم جاری شود و لبیک بگویم و مُحرم شوم و آن لحظات ملکوتی مثل تهی کردن قالب، سخت بودند و شیرین، دلم، تهِ تهِ دلم این امید سوسو میزد که این بار به عوض مردی برگزیده که خدا او را به بهای جانش خریده، لبیک میگویم و خدا به حرمت شهیدی که به نیابتش حج میکنم، خواهمم پذیرفت. و اصلا به همین قوت قلب بود که زبانم به لبیک چرخید و احرام بستم و اگر نبود این معنا، ممکن نبود قفل زبانم به لبیک باز شود و خدا خود شاهد است.
شعفِ نیابت از شهید، شهیدی که پدرم است و همهی همهی وجودم، در قدم به قدمِ راه با من بود تا روز عید قربان؛ روز قربانی کردن. روز فدا کردنِ اسماعیل به ذبحِ عظیم. و قدم از قدم برنمیداشتم الا به این نیت که دارم به عوض پدرم قدم برمیدارم و به عوض او نبیِ مکرم و بینشانیِ زهرا و خرابیهای مزار ائمهی بقیع را علیهم السلام زیارت میکنم و پدرم در چشم من است و با من است و در دل من. که همیشه بوده و این بار پررنگتر و موثرتر.
صبحش که از مشعر رسیدیم و همه خسته و گرمازده منتظر ساعتی بودیم که بعثه مقرر کرده بود برای رفتن به رمی جمره، حاج محمدِ معاون داشت مهیا میشد که برود قربانگاه. از هر کاروان یک نفر مکلف است برود قربانگاه و معمول است که معاون کاروان برود پیِ این قلم کار.
روال این است که کسی که به نمایندگی از کاروان میرود آنجا و کوپنِ قربانی به عدد حاجیان دارد، از روی لیستی که با خود میبرد، اسمها را بخواند و یک به یک گوسفندها را هل دهد سمت ذابح و ذابح، به نیابت از اسمی که شنیده تکبیر بگوید و اسم خدا را بیاورد و قربانی را سر بِبُرد.
به حاج محمدِ معاون گفتم که دلم میخواهد قربانی مرا که قربانی شهیدمان است را خودت سر بِبُری. چشمهایش پر اشک شد. سر به قبول تکان داد و رفت. من و گروه هم رفتیم جمرات برای رمیِ جمرهی عُقبی و برگشتیم و منتظر که خبر از قربانگاه برسد که قربانیمان انجام شده و برویم سرها را بتراشیم. خبری نشد. تا غروب فقط توانسته بود قربانی خانمها و چند حاجیِ مردِ عاجز که از دیشب با نیت وقوف اضطراریِ چند دقیقهای همراه نسوان در مشعر، آمده بودند منا را انجام دهد و ده نفر از ما که در مشعر وقوف کرده بودیم را.
و اسم من جزء آن ده نفر نبود. و مُحرم ماندم و رمی جمرات روز یازدهم را هم در حال احرام انجام دادم. حاج محمد معاون صبحش دوباره رفته بود قربانگاه و این بار دست پر برگشت. با لیستی که جلوی اسم همه را علامت زده بود. همزمان رسیده بودیم به چادرهای منا. من رفتم پیِ چای و او پیِ یخ که عظش حاجیان تشنه و گرمازده را بخوابانیم.
مرا که دید دوباره چشمهایش پر شد. گفت «نفر آخری بودی که قربانیش انجام شد. نگهش داشته بودم برای آخر کار که فراغتِ انجام خواستهات را داشته باشم. یکهو بوی خوبی پیچید توی قربانگاه. بیهوا چشم چرخاندم که چه شد و یک آن حس کردم شهید آمده آنجا… .» و خواست دوباره عکست را نشانش دهم و قسم میخورد که خودِ خودش بود… .
اینها را میگفت و یخ خرد میکرد و اشک امانش را بریده بود.
و من بیتاب و یتیمِ ندیدنت، نگفتم که تو، متولدِ عید قربانی و اصلا به یُمن عید قربان بود که اسمت را گذاشتند قربانعلی و نگفتم که اسمت مسمّا پیدا کرد وقتی قربانی راهی شدی که سرش سرسلسلهاش امامِ بیسرِ شهیدان است… . و نگفتم… .