شب با رفتنِ کاروان ارومیهایها، ما ماندیم و دویست و شصت سوئیتِ هتل که فقط چهل و چهار تایش در اشغال ماست و باقی خالی. و هتلی که روزگاری هر شب سیصد بسته نان برایش میآمد، امشب فقط پنجاه بسته سهمیه داشت و تا شنبه که ما هم بعون الله راهی شویم، قصه همین است.
بناست مدیران ایرانی هتل که اردبیلیاند هم با ما و پرواز ما تا ارومیه بیایند و هتل با خروج ما، تحویل صاحبش میشود تا اگر قرارداد عمرهی ایرانیها منعقد شود و اجارهی این هتل تمدید، دوباره رنگ زائر ایرانی به خود ببیند.
الغرض، امروز سهم میوهمان دو پرتقال بود محصول آفریقای جنوبی و یک انار حاصل باغاتِ کشور جنگزدهی یمن. حاج رحمان، انباردارِ مجموعه دستش سبک است و نشده در این یک ماه که یک بار سهمِ کم بدهد و همیشهی خدا اضافه بر سهممان گرفتهام تا رژیم میوهی کاروان پر و پیمان باشد و زائرانی که غذای اینجا به مزاجشان نمیسازد و با میوه سر میکنند، یخچالشان خالی نباشد. یعنی همیشه سهمِ اضافه دادهام به تقریبا همه و جز یکی دو نفر که محال است یک دانهی برنج بیشتر از سهم مقدرشان بخواهند و بردارند، باقی همه از میوه و تنقلات اضافه استقبال کردهاند و همیشه چشمشان دنبال اضافهتَرش است!
حاج حسین اما یکی از مسألهسازترین زائران کاروان که وقتی هنوز مردها باهم در سوئیتهای مردانه و زنها باهم در سوئیتهای زنانه بودند، کسی از هم اتاقیهایش در هیچ ساعت از شبانه روز حق زدن دکمهی کولر را نداشت و هر بار که درِ سوئیتش را میزدم برای دادن سهم میوه روزانه و در را باز میکرد، موج گرما میخورد توی صورتم و کارش با هم اتاقیهائی که از قضاء انتخاب خودش بودند، به فحش و فحش کاری کشیده بود سر روشن نکردن کولر، امشب آمده بود اتاق ما که بگوید یک ساعت قبل چهار نفر از زائران ِکاروانِ دیگری از خوی را دیده که گم شده بودند توی حرم و زنگ بزنیم به مدیر کاروانشان که برود پیشان، حرفش را که زد نرفت و با کلاه کشیای که تا زیر گوشها کشیده بود سرش، نشست که گله کند از روزهایی که هنوز سوئیت مستقل به او و زنش نداده بودیم و گله کند از هم اتاقیِ بیمبالاتی که ظهر وقتی از حرم میآمده و او خواب بوده، یواشکی! کولر را روشن میکرد و دو لحاف میکشید روی این و با اینهمه، سرما تا مغز استخوان حاج حسین ما نفوذ میکرد و از خواب میپرید و تمام فحشهائی را که از بچگی یاد گرفته بود را نثار کارخانه کولرسازی و و فروشنده و نصاب و صاحب هتل میکرد که توی اتاقهای این خراب شده کولر کار گذاشته و چرا؟!
و مثل همیشه که وقتی میخواست به تأکید، حرف ی بزند، قبلش اشهد ان لا اله الا الله میگفت و نمیدانم چرا!، شهادتی داد و خدا را شکر کرد که ده روز پیش هتل خلوتتر شد و شد برای هر خانواده یک سوئیت اختصاصی دادیم و تنشِ روشن کردن و نکردن کولر بدون گرفتن تلفات بیشتر، در مرحله فحش و فحشکاری خوابید!
و این همه حرف و گلهاش نبود در خستهترین ساعتِ ما که چشم هیچکداممان باز نمیشد و قصهی کولر را و فحش و فضیحتها را نصفه و نیمه میشنیدیم و نگو آمده برای شکایت از اینکه چرا سر ظهر وقتی داشتی میوه میدادی، یکی از انارها درشت بود و آن دیگری ریز؟ و مگر من یا عیالم را بچه فرض کردهای که سهم انارمان را بچگانه دادی؟ و نگو نه برای خبر گم شدنِ آن چهار زائر زنِ همشهری در باب مروهی بیت و نه برای ذکر خاطرات ایام فتنهی کولر که برای دعوا سر کوچکی انار آمده و وقتی از اضافیِ انارهای مانده از سهمیهی امروزِ کاروان، کیسهای پر کردم و حاج حسین به مقصود رسیده و خوش و خندان، در اتاقمان را پشت سرش نبسته رفت، به عدالتی فکر میکردم که اجرایش سختترین کار عالم است. حتا در تقسیم انارهائی که همه یا درشتند و یا ریز و باید برای اینکه مشمول ضمه کسی نباشی، ریز و درشتها را بالسویه قمست کنی بین همه!
و نیز امروز در حاشیه توزیع میوه یاد گرفتم که بنگلادشیِ انار که عربها رُمّان میگویندش، همان انار میشود! نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر… .