و امشب شب آخری بود که در این سفر میهمان اقلیمِ قبلهایم. و یار نادیده سیر چه زود گذشت؟
ساعتی از شب گذشته مهیا شدم بروم مقام.
(و این لغتی است که عوامالناس آذری زبان برای حرم و اماکن مقدسه استعمال میکنند.)
دلم برای دیدنِ دوبارهی کعبه پر میکشید. اتوبوسها دیگر نه به ترتیب و سرعت و توالی روزهای اول که هر یک ربع، بیست دقیقه یکبار سر میرسند و شوقم آنقدر بود که تابِ نشستنِ یک ربعی در اتوبوسی که جلوی هتل پارک کرده بود را نیاوردم.
به ده ریال سعودی، سوار تویوتای زاغارتِ مرد میانسالی شدم از اهالی لاهورِ پاکستان و تا خودِ حرم صدای خشدار و نکرهی نخراشیدهی خوانندهای پاکستانی را که بیشتر داد و فریاد میکشید تا ترانه خواندن، پردهی گوشم را پاره کرد و هر حسِ خوبی را که در سودای وصال دوبارهی کعبه داشتم پراند!
الغرض، نماز مغرب و عشاء را در شبستانی که تازه ساز است و روی شیبی که حجاج را از صفاء به صحن اصلی هدایت میکند ساختهاند، خواندم و وارد صحن شدم برای طواف به نیابت از حضرت عبدالمطلب علیهالسلام.
که شیخِ کاروان، پریروزی در منبرش از فضیلت و آثار طواف به نیابت حضرتش زیاد گفت و از آن روز مشتاقِ انجام این طواف بودم به نیابت از نیای پاکِ نبیِ مکرم که درود خدا بر او و اهلش باد.
قبل از ورود به طواف، در نیم دوری که باید بچرخی تا به حجرالاسود برسی و آنجا محل آغاز طواف است، کج کردم سمت رکن یمانی به زیارت محل شکافته شدن کعبه در روز میلاد مولیالموحدین. و طبق قولی که به دوستان داده بودم، اسم تک به تکشان را روی سنگهای سیاهِ محل ورود مادر امیرالمومنین به داخل کعبه نوشتم. و اسم اهل و عیال را و اسم شهیدمان را و آقا مهدی باکری را و حامد جوانی و صادق عدالت و مصطفا پیشقدم و شهدای ایران و انقلاب و شیعه را. و رکن را بوسیدم. حال خوبی بود؛ افزون باد.
شیح همچنین در منبرِ آن روزش حدیثی خوانده بود که میفرمود: زمزم را به هر نیتی که بنوشی، اجابتت میکند و بعد از طواف، از زمزم نوشیدم. و یاد سفارش مادربزرگم افتادم که آن روزی پای تلفن سپرد که؛ تا میتوانی و جا داری! از زمزم بخور. شفاست!
و باز برای برگشت تاکسی گرفتم. از شِعب بنیعامر یا همان ایستگاهِ غزه. اینبار به پنج ریال سعودی. که باز پاکستانی بود و این بار از اهالی پنجاب و میگفت پدرش فارسی را خوب بلد بوده و میگفت وقتی جمهوری اسلامی پاکستان تأسیس شد، سالی شصت فیلمِ فارسی تولید میشد در کشورمان و امروزِ روز، سالی سه چهار تا بیشتر تولید نمیشود و گله داشت از احاطهی زبانِ انگلیسی در محاورات روزانه و میگفت انگلیسی، لغتِ استعمار است! و من بین صحبتهای مرد میانسالِ پاکستانی، به این حسرت فکر میکردم که فردا شب، همین موقع، دیگر مکه نیستم و تا آن وقتِ نمیدانم کِی، جدائی سرنوشت من است از کعبهای که قبلهی آمال من است… .