وداعیه

هیچ‌وقت و هیچ بار در هیچ زیارتی، به نیت وداع زیارت نکرده‌ام. به فهم ناقص من، وداع یعنی جدائی و بقول دوستی عاشق پیشه؛ خداحافظی دوری میاره، جدائی میاره… .
و عصر امروز، نوبت دل کندن بود؛ یعنی وقت وداع آخر به هر تقدیر و به رغم میلِ دل من و همه‌مان رسیده است. و چه سخت ساعتی بود و چه سخت لحظه‌ای… .
بعد از سرو ناهار، وقتی سهم میوه‌ی امروز کاروان که شلیل بود و پرتقال را با حاج سیدحمیدِ دوست داشتنی -که فصلی برایش خواهم نوشت ان‌شاءالله- تقسیم و توزیع کردم، پا نگه داشتم تا وقت اذان عصر و اقامه‌ی جماعت سپری شود و بعد با حاج محمدِ معاون رفتیم بیت. و به عمد نمی‌گویم؛ به زیارت وداع.
اطراف کعبه هم‌چنان شلوغ و صفوف طواف هم‌چنان متراکم و امتِ محمد – که درود خدا بر او و اهل بیتش باد – تن به تن، با شانه‌هائی که از به هم فشردگی جماعت، تکان تکان می‌خوردند و می‌جنبیدند، مشغول طوافِ گردِ خانه‌ی خدا.
و من در میان جمع و دلم جای دیگری… .
خدا را خدا را که آخرین سفر و آخرین احرام و آخرین تمتعم نباشد. و خدا را خدا را که بساط ظلم و بی‌داد جمع شود و کعبه به صاحبش برگردد و مهدِ قیاماً للناس شود الاهی… . و بار دیگر که کاش همین موسم حج آینده باشد، کعبه را با صاحبش – علیه‌السلام- زیارت کنیم؛ الاهی.
و رفتن، سخت‌ترین فعل عالم است… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.