اتوبوس آمده بود دنبالمان. چند سالیست -یعنی دقیقا از وقتی که ترمینالِ متمرکز شهر ساخته و به بهره رسیده است- رسم بر این شده که حاجیها را از توقفگاهی که مخصوص بدرقه و استقبال سفرهای زیارتیست سوار کنیم و برگشتنی، برگردیم همانجا و مردم نکوبند کلی راه بیایند تا فرودگاه و تا کجا برای استقبال زائرینشان.
اتوبوس که پیچید داخل ترمینال، یکی از بین جمعیتِ استقبال کننده، داد زد؛ «کلاه سفید به سرها آمدند… .» که یعنی حاجیها. یعنی مردمانی که کچلیِ حلقِ روز عید قربان را زیر عرقچین سفیدی که نشانهی حاجی بودن هم هست، پنهان کردهاند و تا موهاشان به قاعدهی شانه کردن نرسیده، دست از این عرقچین سفیدِ نشانِ حاجی بودن برنخواهند داشت!
نفر آخری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. و شاهد هیجانِ دیدارِ بعد از یک ماه و سه روزهی کلاه سفید به سرها با اهل و عیالشان. و چه لحظهی پراحساسی… .
رسم است در آذربایجان که کفش زائر را همان دمِ اول از پایش بکَنند و به پا کُنند به این نیت که خدا راهی که با این کفش رفتنش را قسمت صاحبش کرده، نصیب او هم بکند. امسال اما رسم دیگری هم با من اجرا شد. زنی سیده از فامیلهای دور، قبل از همه و قبل از آنکه حتا از اتوبوس پیاده شوم، آمد بالا و سر خم کرد جلویم که دستت را بگذار روی سرم! که خدا به حقِ دستی که به بیتش خورده، زیارت را قسمت من هم بکند. و من متحیر از خلقِ رسمی جدید، با تردید در حلال و حرام بودن لمس سر و کلهی نامحرم ولو از زوی چادر و چاقچور، اجابتش کردم و از اتوبوس پیاده شدم.
مادر و عیال و همه بودند تقریبا. دست مادرم را که بوسیدم، امانتیای را که بهش سپرده بودم برگرداند؛ صحیح و سالم و سرحال… .
کز دست و زبانِ که برآید؛ کز عهدهی شکرش به در آید؟
و گفت برویم مزار شهداء. به زیارت پدر. که حالا حاجی شده. و گفت مهمانهایت را که راهی کردی، کار اولت این باشد که بدهی سنگ مزار شهیدمان را اصلاح کنند؛
معلمِ پاسدار
شهید حاج علیِ شرفخانلو.