اعتراض

یکی از محاسن محل کار فعلی‌م ارتباط مستقیم و مستمر با مزار مطهر شهداست. اقلش این است که هر صبح و هر عصر، توفیق دیدار پرچم‌های سه رنگ و خوش‌رنگ ایران که بر فراز قبور مطهر شهدا در اهتزازند را دارم و نسیمی کز بن آن کاکُل آید، مشامم را می‌نوازد و چه خوش نسیمی و چه خوش‌تر نوازشی.
الغرض، مقبره شهدای جنگ دهه‌ی شصت با حجله و پرده و پرچمِ بالای سرشان، با عکس‌های آفتاب خورده و رنگ و رو رفته و خاک گرفته، هنوز و همیشه غریب و دوست داشتنی‌اند.
باری، دو سه هفته پیش، وقتی تبِ اعتراضاتِ مردم که به اغتشاش منجر شد، هنوز داغ بود، زنی میان‌سال که به پیری می‌رفت، با پسری که می‌خورد پسر خودش باشد، به گله و با توپِ پُر و بی‌اذن و اجازه و یک‌هو و در نزده، آمدند توی اتاقم، به گلایه که ما می‌خواهیم حجله‌ی بالای سر شهیدمان را بِبُریم و جایش کتیبه‌ی گرانیتی علم کنیم و نگهبان شما نمی‌گذارد و چرا!؟
خواهر شهید بود و برادرش را می‌شناختم. از شهدای اول جنگ و غریب و بی‌کس؛ از آن‌ها که وقتی برف ببارد، سنگ مزارش آن‌قدر زیر برف می‌ماند که خورشید جان دوباره بگیرد و آب‌شان کند و معلوم شود که شهیدِ خفته در آن، خیلی وقت است زائری نداشته… .
برادر بزرگ‌ترشان از کله گنده‌های سیاست است و از آنها که سالی به دوازده ماه مهمان تیتر اول اخبارند و سالی به دوازده ماه، گذارشان به شهرستان نمی‌افتد. مادر و پدر شهید سال‌ها پیش رفته‌اند به دیار باقی و این خواهر، ساکن یکی از شهرهای اطراف است که هر از چند گاهی راهش کج می‌شود سمت مزار برادر شهید نوجوانش.
می‌گفت تا امروز اقلش چهار بار عکس و پرده‌ی حجله را عوض کرده‌ام و من به حسابی سرانگشتی، چهار نوبت را تقسیم بر سی سال کردم و خواستم به کنایه بخندم که «حسابی زحمت‌تان شده و خسته نباشید!» که دیدم خیلی جدی‌تر از این حرفهاست که بشود قانعش کرد؛ مزار مطهر شهداء حساب و کتاب دارد و روی اصول بنا شده و جزء به جزءش حرف برای گفتن و پیام برای انتقال دادن دارند و حجله، جزء لایتغیر و مهم و اصلیِ بنای مرقد شهید است و اصلا قشنگی و زیبائی و روحی که در قطعه شهدا جاری و ساریست، از همین حجله و پرده و پرچم است و نسبتی که با شهیدِ صاحبش دارند… .
و وقتی دیدم بنای قانع شدن ندارد، حواله‌اش کردم به متولی سازمانیِ شهید و شهادت؛ بنیاد شهید و امور ایثارگران که تخصصش قانع کردنِ همین صنف آدم‌هاست که از شهید فقط اسمش را یدک می‌کشند و نه رسمش را.
و دست آخر که دید زورش به منطقم نمی‌چربد، تشر زد که؛ «اگر راست می‌گوئید بروید جلوی آن‌ها را که هزار هزار میلیارد می‌دزدند و در می‌روند در بیائید نه جلوی من که می‌خواهم قبر برادرم را نونوار کنم!»
و من ماندم که کجای کار و مسئولیت مرا توانست گره بزند به برخورد با غارتگران و نجومی بگیران؟
شاید اصلا یکی از دلائلی که اعتراضات را به اغتشاشات منجر کرد، همین گم کردن سوراخ دعا بود؛ شاید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.