تا باز کِی افتد سوی شماها گذار ما؟

برف بهمنیِ صبحِ اولین جمعه‌ی ماه، وقتی بعد از شبی طولانی بیدار شده‌ای برای نماز و پرده را کنار زده‌ای که از هنوز در نیامدنِ آفتاب مطمئن شوی و مواجه می‌شوی با لایه‌ی سفیدی که روی باغچه را پوشانیده، شوقِ تکبیر نماز صبحت را دوصد برابر می‌کند. آن قدر که جای خزیدنِ دوباره در بستر بعد از نماز، فکری می‌شوی که شال و کلاه کنی – و باید که در این سرمای سحرگاهی شال و کلاه اضافه کنی به لباس‌های هر روزت – و بعد هرگز، بروی دعای دیرینِ ندبه.
در مسجد قدیمی شهر؛ در قدیمی‌ترین جلسه‌ی ندبه که عمرش از پنجاه بهارِ بی‌یار گذشته است.
بروی صبحانه‌ی صبح جمعه را بنشینی سر سفره‌ای که گذار روزگار از سادگی و صفایش نگرفته و بینِ ناله‌های ندبه، صدای قُل‌قُلِ سماور مسیِ بزرگِ چای‌خانه بیاید و به هم خوردنِ استکان و نعلبکی‌هائی که عمرشان قد عمر جلسه است. به همان صفا و سادگی و بی‌پیرایگیِ سال‌های دهه‌ی چهل و با رد اخلاصِ مردمان عاشقی که بین سرهای صبحِ جمعه‌ی غرقِ خُر خُرِ مردمان غافل، سر به عاشقی دارند و قرار صبح‌های جمعه‌شان ندبه‌های دلتنگیست و فراموش نمی‌شود… .
برکت برف بود که بعدِ هرگز، سحر صبح جمعه‌ای، باز افتد سوی شماها گذار ما… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.