سید اولاد پیغمبر بود و میگفت سابق بر این، از آن مذهبیهای سفت و سختی بوده که هیچ رقم از عقائدش کوتاه نمیآمده… . از نسل آن دههی شصتیهای متعصب که حاضر بودند سر اعتقادشان سه ساعت تمام سر پا بایستند و بحث کنند و تا پرچم سفید طرف مقابلشان به نشانهی تسلیم بالا نرود، دست از سرش برندارند.
حکایت سید ما مفصل است. حکایت دانشجوی رشتهی پزشکی دانشگاه بیرجند که از بس درسخوان و خوش حافظه بود قرار و پیشبینی همه این بود که او رتبهی تک رقمی تجربی باشد و صندلیاش از سالها قبل در دانشگاه تهران رزرو بود و در دو سه ماه منتهی به معرکهی نفسگیر کنکورِ سالهای انتهائی دهه هفتاد، چه بر سرش گذشت که از اوج عزیز تهران پرت شد به قعرِ حضیضِ دانشگاه درچه چندم در استانی دورافتاده در شرق کشور؛ همسایه با افغانستان!
هر چه که بر سرش آمد، شوریدگی و شیدائی و جسارت و تعصبش را نگرفت. اما سیستمِ ارزشها و خطوط قرمزش جابجا شد و او دیگر آن آدم مذهبیِ سفت و سختِ سالهای قبل نبود.
سیگار میکشید و به مِی دامن آلوده کرده بود و نماز و واجب و مستحب را فرستاده بود در پستو. و به هر علامتی که از مذهب جلویش میگذاشتی، پاسخِ عصبیِ تند و تلخ میداد. انگار که مذهب، از همهی اقلیم وجودش زدوده شده باشد!
و ما عادت کردیم به بودنِ پوچ و بیتقیدش.
تا اینکه شبی که قضا را شب شهادت صدیقه طاهره (سلامالله علیها) بود و آن سالها هنوز پیامک منسوخ نشده بود و شبکههای اجتماعیِ موبایلی نبود و مردم مناسبتها را با پیامک به هم تبریک و تسلیت میگفتند، برایم نوشت:
«بانو!
مگر میشود “پهلوی” تو بود و “شکسته” نبود؟!!»
تا بدانم، سیدِ شوریده و سرگشته و شیدا، از هرچه بگذرد، از مادر نمیگذرد… .