به راننده ای که کمربند ایمنی اش را نبسته بود اشاره کرد که بایستد …
چند لحظه بعد مرد میانسالی از ماشین پیاده شد و به سوی او رفت.
افسر جوان توقع داشت که راننده بهانه ای بتراشد و از جریمه نجات پیدا کند.
اما مرد گفت: ببخشید من جانباز شیمیایی هستم، نمی توانم کمربند ببندم، و کارت جانبازی اش را نشان داد. افسر جوان قانع شد… یاد پدرش افتاد که سال گذشته شهید شده بود.
راننده پرسید فرمایشی ندارید؟
افسر جوان ناخودآگاه گفت: نه، سلام برسانید
دیدگاهها
سلام
خیلی سخته زندگی جانبازان شیمیایی
و چه سودایی با خدای خویش نمودند
خوش به احوالشان
موفق باشید
ناب ناب ناب
.
.
.
برای این مینیمال هر چه کامنت بذارم کم فروشی ست…مکثو نگاه خیره و دلی که هری می ریزه پایینو چه جور کامنت بذارم؟
سلام … چه صبح قشنگی!
دوست خوبم سلام مرسی که به کلبه ی کوچیک من سرزدی در مورد وبلاگت باید بگم که کمی متفاوت از وبلاگ هایی هست که تا به حال دیدم به هر حال موفق باشی و سربلند .بازم پیش من بیا .قربانت
سلام من اولش فکر کردم با یکی از خبرنگاران صداسیما مواجهم که انقده خبری مطالبشو می نویسه خوب انشالله موفق باشید خواستم بهتون بگم که هر چه بکنیم انگار کاری نکردیم انگار اصلا شروع نکردیم من واقعا منونم پبشنهاد می کنم مطلب ویژه وجدد سایت در مورد خصوصیات روحی شهید بصیری بخونید بسیار تعجب برانگیزه
در ضمن من خوشحال میشم به پایگاه یک هفته یک شهید بپیوندید واماده هر گونه همکاریم هستیم عزیز