در شبی زمستانی که بیشتر به بهار پهلو میزد تا شبی از شبهای بهمن که قاعدتا میباید سرد و سوزناک باشد، وقتی نمنم باران عابران پیادهروهای عریض خیابان انقلاب را به بازی گرفته بود و نه میبارید که خیسشان کند و نه نمیبارید که تکلیف ملت با هوا معلوم شود که آیا دو نفره است یا خیر، کج کردم سمت پل کالج که کتاب تازه از چاپ در آمدهی رضای امیرخانی را بخرم و در آن یکی دو شبی که تهرانم، بخوانمش.
«ر ه ش» امیرخانی را از قفسه جلو و در دید فروشگاه برداشتم و رفتم لابلای قفسهها چرخکی بزنم که چشمم خورد به کتابی با طرح جلدی مشکی که وسطش زن عربِ پوشیهداری بود با جمجمهای که بالای سرش گذاشته بود و اسمی داشت که در ظاهر هیچ ارتباطی با طرح جلد نداشت؛ حیفا!
و پنج بار چاپ خورده بود. یعنی در این وانفسای کتابنخوانی، کتاب قابلی است و نتوانستم از کنارش بیتفاوت رد شوم.
خریدمش. خاصه که یکی دو هفته قبل، با عزیزی در مورد کتابهائی که دربارهی یهود و اسرائیل به فارسی نوشته یا ترجمه شده بودند حرف زده بودیم و زمینهی ذهنیام این بود که اگر کتاب قابلی بود، توصیه کنم آن عزیز را به خواندنش.
بعد نماز صبح فردای روزی که کتاب را خریده بودم، نشستم سر کتاب و چنان جذاب آمد که کم مانده بود وقت جلسهای که آنهمه راه تا تهران را به خاطرش آمده بودم، بگذرد! و چنان جذبم کرد که در فاصلهی چند ایستگاه مترو از هتل تا محل جلسه و در فواصل بین نشستِ طولانیای که بخاطرش تهران بودم و بین دو نماز ظهر و عصر، دست از کتاب برنداشتم و عصر شد و جلسه تمام شد و رفتم نشستم در پارک روبروی سازمانِ محل برگزاری نشست و یکی دو قرار از قرارهای عصر را به هم زدم تا در تهرانِ زمستانیِ نمناک از باران، داستان جاسوسهی اسرائیلی را که بعد از آموزشهای فراوان وارد سیستم داعش میشود و حرکت دواعشِ وحشی را به سمتی که موساد تعیین کرده میکشاند را بخوانم و بخوانم و بخوانم تا تمام شود.
کتابی که اگر از ضعفهای قابل اغماض نوشتاری و مستقیم گوئیهائی که متن را به وقایع تاریخی و روضههای عاشورائی و احادیث و روایات ربط میداد بگذریم، اثر در خور توجهی بود حاوی نکات امنیتی و ناگفته از سیر انعقاد نطفهی حرامِ داعش و چگونگی رشد و نموّش در عراق و سوریه و تسلطی که سرویسهای غربی روی تربیت این جانواران درندهی دستآموز داشته و دارند و عمق نفوذ و حرفهای گریِ محور مقاومت را با اسناد و روایات محکم و مستند در پروندهی امنیتی منطقه نشان میداد.
داستانی بودن کتاب، کمک فراوانی به جذابیت و کشش کار کرده بود و باز کردن روزنههایی ناب از آنچه در زندانهای مخفی و امنیتی عراق مثل ابوقریب میگذرد، به خواندن مشتاقانهترِ کار کمک میکرد.
فصلبندیهای کتاب میتوانست حرفهای تر باشد و شهرهای شمال عراق و تصویرسازی از موصل و الرمادی و فلوجه، بهتر میتوانست در کار آفریده شود. اما با اینهمه، تعظیم خالصانهای باید کرد به شیوائی قلم و نگاه نو و زحمت فراوانی که نویسنده کتاب حضرت مستطاب محمدرضا حدادپور جهرمی کشیده است و مأجور باشد انشاءالله.
و دورد فرآوان به روح شهدای مدافع حرم و حریم ناموس شیعه. رحمت الله علیهم.
و فصل درخشانِ کار، آنجا بود که رباب بر حیفا مسلط میشود و راه نفسش را بند میآورد: «ببین دختر! من اجازهی کشتن تو را ندارم، گفتهاند فقط کاری کنم که مردهی متحرک بشوی. گفتهاند کاری کنم که گندههای ادارهی متساوا و موساد، با دیدن حال و روز تو به وحشت بیفتند… . تو از الان، حتا قادر نخواهی بود که عادیترین کارهای خودت را انجام بدهی. مردهی متحرکی میشوی که به احتمال قوی حتا زبانش را هم نمیتواند بچرخاند. اما اگر زبانت کار کرد و توانستی با اربابانت حرف بزنی، به آنها بگو که وضعیت الآن تو بخشی از ذلت برنامهریزی شدهای است که برای اسرائیل طراحی کردهایم.»