شام کسی صبح نشد بی‌مدد لعل لبش

گفت مهلت من به سر آمده.
شاید همین یکی دو روز میهمان این دنیا باشم و پشت بندش درآمد که “می‌خواهم امسال، طلسم دوریِ سی و چند ساله را بشکنم.”
می‌گفت “در همه‌ی بیست و چهار بهاری که با علی سال را تحویل کردیم، الا آن بهارِ آخرش که جبهه بود و برنگشت، هفت سین را دور یک سفره جمع بودیم و بهاری نبود که او کنارم نباشد.”
و به حسرت و دریغ و درد، گفت “بهار از روزی که علی رفت، رفت… .”
و گفت “بیا امسال مرا ببر سال را پیش علی نو کنم.”
و با آن پاهای خسته و قدِّ خمیده و قدم‌های لرزان، دم‌دم‌های سال تحویل آمد مزار شهدا و به جای علی، سنگ سفیدی را بغل گرفت که اسم جوانش را درشت روی آن حک کرده بودند؛ ساعت بیست و چند دقیقه مانده به هشتِ شبِ بیست و نُهِ اسفند نود و شش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.