تو سالی به دنیا آمدی که جنگ تمام شد. روزهای جنگ، فرهنگ جبهه، مشی مردمی که مشغول مقاومت هشت ساله بودند و فضای آن هشت سال را نه دیدی و نه بودی.
پدرت فرمانده بود و وقت تقسیم غنائم که شد، ترجیح داد در لباس پاسداری بماند و طرف گوشت قربانیای که از زمین و آسمان ریخته بودند سرش به دریدن، نرود و پاسدار انقلاب بماند نه پاسدار غنیمتیهای جنگ.
زندگیات را که جستوجو میکنم، نه خبری از نمازهای طولانیِ با مدّ ممتدِ ولاالضالین است و نه ریسه افتادن دنبال این استاد و آن مرشد برای گرفتن ذکرهائی که بیشترمان گرفتیم و عمل نکردیم بهشان.
یعنی اصلا اهل عمل بودی. عمل به آن چیزهائی که بلد بودی و یادت داده بودند.
شاید هم همین یک قلم بود که نجاتت داد.
دوستانت تعریفت را که میکنند، تصویر جوان رشیدی در ذهنم نقش میبندد با هیکلی ورزیده، چهرهای بشاش، نگاهی پر از غیرت و دستی که همیشه خدا به خیر بوده. میگفتند از وقتی پا گرفتی، پای ثابت مراسم شهدا بودی. انگار که شهیدِ رجعت کرده از تفحص و مدافع وطن و مدافع حرمی که در این سالها برمیگشت تبریز، برادرت بوده باشد. و نه انگار که قطعا. تو با تمام آنها که زیر تابوتشان را گرفتی و در قبرشان گذاشتی، عقد برادری بستی و عهد گرفتی که دستت را رها نکنند.
تو برایم مثالِ غیرتی. اسم تو که میآید؛ ناخودآگاهِ ذهنم میرود سمت غیور شدن. غیرتی بودن. آرمانی فکر کردن و آرمانی زندگی کردن.
الغرض، این ها را که نوشتم، نه برای تو که برای دلِ ناماندگار بیدرمانم است که در هوای توست. نمیدانم چه صناعتیست که نوشتن از تو، ماند و ماند و ماند تا رسید به روزهای ماه دوم از بهار و در اردیبهشت شروع شد و از روز پاسدار.
از اردیبهشت که آمدن و رفتنت روی روزهایش علامت خوردند… . به فاصلهی دو روز. دوم اردیبهشت به دنیا آمدی و چهارمش پر کشیدی. و گفتی «آی اهل دنیا؛ به این عروس عجوزهی بزک شده و فریبای هزار داماد دیده، دل نبندید که عیشش اگر پا بدهد، دو روز بیشتر نیست… .
لابد کار خدا در گره زدن کلمههایم به تو و از تو نوشتن، بیحکمت نیست و نه لابد که حکما!
باید هزار بار از نو برایت بنویسم؛ “ای دوست قبولم کن و عذرم بپذیر… .” و شکر کنم که به چشمِ در جنت گشودهات آمدم و مجال دادی که از تو بنویسم.
و اینها را نوشتم بیادگار دومین سالی که بر زمین بیتو گذشت.
برای برادر شهیدم؛ مدافع حریم زینبی: شهید صادق عدالت اکبری.
که رضوان خدا گواراترش باد.