برخلاف جلساتی که از چند روز و هفتهی قبلش نامه میآید که «احتراما از جنابعالی دعوت میشود در مورخه فلانِ روزِ فلان، جهت بررسی فلان موضوع در فلان مکان حضور یافته یا نمایندهی تامالاختیارِ آن سازمان را جهت اتخاذ تصمیمات لازم ارسال فرمائید» و در روز مقرر و نیم ساعت دیرتر از ساعتی که روی دعوتنامه نوشته، میروی در جلسه و بیآنکه خروجی خوب و خاصی بگیری، تصمیماتی خطی و گاهاً از پیش تعیین شده میگیری و چند روز بعدش، صورتمجلس تصمیمات جهت اقدامات مقتضی میآید، جلساتِ مربوط به انجام تشریفات تشییع شهید را که اساسا غیرمترقبه و از پیش اعلام نشده است را سروقت و شخصا میروم.
شهید خبر نمیدهد که کِی به شهادت مبعوث خواهد شد و کِی پیکرش به شهر برخواهد گشت و هماهنگ نمیکند با هواشناسی که روز تشییعش باران نیاید که فیلمِ مراسمش خوب از آب در بیاید.
صبحِ شبی که بچههای سپاه زنگ زدند که شهید از سردشت آوردهاند، مثل همهی دفعات قبل، دعوتِ به جلسه تلفنی صورت گرفت و باران میبارید که رفتم بنیاد شهید برای جلسه هماهنگی برگزاری مراسم تشییع.
اگر مثل جلسات بیثمری بود که میرویم، باران مانع انجام کار میشد و تشییع میماند برای وقتی که باران بند بیاید. اما نشد. و پیکر شهید مدافع وطن، با باران آمد.
هماهنگیها که صورت گرفت، خواستند از برادرش که اگر حرفی نزده مانده و کاری زمین مانده بگوید. میشناختمش. مثل برادر شهیدش پاسدار بود. اما انگار از دیروز به اینور، یک لایهی دیگر از ابهت و صلابت بهش اضافه شده بود. و داشت آرام و با تمام صلابتش اشک میریخت.
گفت «مهدیمان حرفهای مگویش را به من میگفت. که برادر بزرگترش بودم و برده بودمش جائی که دوست داشت؛ سپاه.» گفت«سالها قبل، که مهدی با رفقایش رفته بودند قم، میروند خدمت آقای بهجت و ایشان مژدهی شهادت به همهشان میدهند.» میگفت « مهدی سومین نفرِ آن جمع بود که سهام شهادتش را گرفت.» میگفت «دو ماه پیش، مهدی وقتی داشت میرفت ماموریت سردشت، بهم گفت به قصد قربت نیت کردهام بروم با همقطارانم، جلوی قاچاق را بگیریم که کمر مملکت را خم کرده.» و گفت «پارسال اربعین دوتائی رفتیم کربلا و امسال من تنها رفتم و مهدی جا ماند و نتوانست بیاد و تو نگو ما که رفتهایم زیارت قبر امامِ شهید، او با خود امام وعده کرده و قرارست با سر برود سر قرار» و اینها را میگفت و اشک میریخت و اشک میریختیم و حسرت میخورد که مهدی به عهدش وفا کرد و او جا ماند و حسرت میخوردیم که مهدی به عهدش وفا کرد و جا ماندیم.
و نگویم از مادر شهید که وقتی رسید سرِ تنِ بیجانِ جوانش، همه جا پر از بوی خوش شد – و من انگار کردم کسی گل و گلاب پاشید روی پیکر و اما خبری نبود – و وقتی حلقه زدیم دور تابوت که با پرچم بیارائیمش برای تشییع، چه مناجاتها که با مهدی نکرد و طواف میکرد و تبریک میگفت و میگفت «همهتان به مهدیام تبریک بگوئید شهادتش را» و گل و گلاب میپاشید و محشری به پا کرده بود بیمثال و میگفت «مهدی! آسوده بخواب. مِن بعد؛ مزارت خانهی من شد و همهی دلخوشیم و نگران نباش! که بچههایت آن طور که دوست داری و آن طور که تو را تربیت کردم، بزرگ میکنم… .»
و دیدم و دانستم، هنوز نسل ِمادرانِ شهید که “قبل از آنکه مادر شهید میشوند؛ شهید میشوند” قطع نشده و خواندم برای مهدی که با سر آمده بود و داشت بالای سر میرفت تا بهشت؛
«دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد.
آیا خواهد رسید آن روز که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسُراید؟!!»