مردمی در قوارهی آدمهائی مثل ما، زیاد اهل سفر رفتن و دیدن نادیدهها کشف پیرامونشان نیستند. بقول دوستی که میگفت «اگر این سفرهای زیارتی نبودند و نبود مزارات حضرات ائمه در گوشه و کنار بلاد اسلامی، ما از جایمان جم نمیخوردیم تا شابدولعظیم هم برویم.» یعنی اینکه به رغم علاقه و شوق قلبیای که برای زیارت حضرت رضا در خراسان داریم، کم پیش آمده که دو قدم آن طرفتر از حرمِ مشهد را برویم و ببینیم و با فرهنگ و عادات و رسوم مشهدیها قاطی شویم.
حالا مشهدش که ایرانی است و نیازی به دیلماج و مترجم ندارد. فکر کن بروی در عراق و یا در مکه و بخواهی از این معجزات نشان دهی و قاطی مردم و فرهنگ و رسوم آن اقلیم شوی.
کم پیش آمده که یکیمان – به رغم دهها سفر به مشهد و عتبات و مکه- دوست اهل آن شهر پیدا کرده باشیم و مراوده برقرار کرده باشیم و توی کوچه پس کوچههائی دورتر از مقصد زیارتیمان قدم زده باشیم. دوستی هم اگر داریم، یا بزاز است در سوق الکبیر نجف و یا نگین و انگشتر فروش است در بازار رضای مشهد.
طی سفرهایی که به عراق رفتهام، بودهاند دفعاتی که راه سامرا بسته بوده و نشده بروم آنجا. یا آن باری که دو سه ماه بعد از سرنگونی صدام رفتیم و نشد برویم بغداد و کاظمین. اما در همهی سفرهای کربلا، نجف و کوفه را رفتهایم. و در سفرهای اربعین که بیقاعده و دستور و خارج از چهارچوب سازمان حج و زیارت است، کوفه را با تمام تاریخش پیاده گز کردهایم اما پیش نیامده بود که از کوفهی نو دیدن کنم. شهری نو در موازات بلوار امام خمینیِ نجف – جاده فرودگاه- که پر از کارخانه و دانشگاه و بیمارستان است و در مسیر زائرانی که از نجف به کوفه میروند نیست.
شبی در سفر اخیر، بعد از یک شب استراحت در هتلی مجلل! اما بیسو و ستاره در حوالی مقر سپاه بدر در نجف، دو گروه شدیم و گروهی پیاده و در دل شب راهی کربلا شدند و گروهی که زائران پیر و تنبلها جزءشان بودند، آویخته شدند از ریش ما که با ماشین ببرمشان کربلا و جا پیدا کنیم و منتظر که پیادهها برسند.
یکی از آن چند نفر باقی در هتل که مزاجش با غذاهای عراقی سازگار نبود و در سه روزی که عراق بودیم لب به هیچ اطعمه و اشربهای نزده بود، آمد که برویم حرم و سر راه یک سر برویم درمانگاه و دوا درمان کنیم سرماخوردگیم را. درمانگاه هلال احمر ایران در مسیر هتل به حرم بود و رفیقِ بدمزاج ما توسط خانم دکتر جوانی پذیرش شد که از معاینه فقط چوب گذاشت در کام دوست ما تا تهِ حلقش را ببیند و نه فشاری سنجید و نه نبضی و نه کنترل علامت دیگری. پشت برگهی پذیرش چیزهائی به رسمالخط دکترها نوشت و داد دستش که برو اتاق روبرو و آمپولت را بزن و بعد از داروخانهی مجاورش قرصهایت را بگیر و به سلامت.
توی صف تزریقات هم زیاد معطل نماندیم. رفیقِ شکم خالیِ ما، پنیسیلین ۱٫۲۰۰ را دریافت کرد و تا برسد به صف داروخانه، یکهو فشارش افتاد و با سر به زمین خورد. نگو شکمِ خالی، پنیسیلینِ با آن دوز را برنمیتابد و بار را با شترش میخواباند.
در اثر ضربه، حافظه دوست ما پاک شد و وقایع یک هفتهی قبل تا ده ثانیه پیش را به کل از ذهنش زدود. یک سر ماند برای من و دو دستم که محکم بکوبمشان به سرم که حالا در مملکت غریب با این طفل معصومِ امانتی که دستم دادهاند چه گِلی باید به سرم بگیرم؟
طفل معصومِ صد کیلوئی را قلمدوش کردیم تا اتاق احیا و نبضش که برگشت، چپیدم توی اتاق دکتر و یکی از نادرترین صحنههای خشم در زندگیم را ریختم روی سرش. بیچاره نه آره میتوانست بگوید و نه، نه!
هرچه دکتر و پرستار و متخصص و راننده آمبولانس و خدماتی و هرچه و هرکه را که داشتند ردیف کردم گَلِ دیوار که هر طوری که بلدید حافظهی این بچه را برگردانید وگرنه… (بماند!!!).!
سِرُم نمک که سُرید توی رگهای جوانکِ حافظه از دست دادهی ما، اوضاع کمی بهتر شد. مدام اما سوال میپرسید و جواب سوالش تمام نشده، همان سوال را از نو میپرسید و حافظهاش قدر ده ثانیه هم داده نگه نمیداشت توی خودش.
پزشکی پا به سن گذاشته با لهجهی غلیظ شیرازی و مهربان که صبر کرده بود خوشههای خشم من فرو بنشینند، کشیدم کنار و اطمینانم داد که طوری نیست و یک شب استراحت، وضعیت را برمیگرداند به حال طبیعی و قبلی. آرام شدم با حرفش. اما به این بسنده نکردم و نصف شبی رفتم از هتل محل استقرار هلال احمریها که یکی از اقوام پزشک آنجا ساکن بود و نوبت شیفتش نبود را بیدار کردم و آوردم سر مریض و آخر سر به شرط سیتیاسکن راضی شدم غائله را بخوابانم و آمبولانس گرفتم – که از بچههای باحال قزوین بود و با رفقای قزوینیام قوم و خویش درآمدند- و رفتیم بیمارستان صدر در همان کوفهی نو که بالاتر ذکرش رفت و طبیبی عراقی، جوانکِ مصدومِ طفل معصومِ صد کیلوئیمان را معاینه مجدد کرد و دستور سیتیاسکن داد و در پیچ در پیچِ بیمارستان نوساز صدر رفتیم و اسکن گرفتیم و معلوممان شد که ضربه کاری نبوده و زیر رگبار سوالهای تکراری و بیانقطاعِ طفل معصومِ امانتیِ مصدومِ صد کیلوئی، که میپرسید «من کجام؟» «اینجا کجاست؟» «ما اینجا چکار داریم؟» «نمازم را خواندهام؟» «چند روزه اینجائیم؟» «به مادرم خبر دادید که من بستری! شدم؟» و امان نمیداد به جواب شنیدن و دوباره قطار میکرد پرسشها را، برگشتیم در همان هتلِ زاغارت که از هتل فقط اسمش را داشت و شب خوابیدیم و صبح، روز نو شد و مُخیّلهی رفیقِ ما هم نو! به همین سادگی!!!
و این شد که جاهای نادیده و نارفتهی کوفه را هم گز کردیم. لکن با تشویش و هفت قل و آیت الکرسی!