آنها که ریاضی خواندهاند میدانند که در علم ریاضیات، مبحثی داریم به اسم معادلات چند مجهولی. معادلاتی که X دارند، Y دارند و هر کدام تابعِ شرایط خودند و اگر معادلهی چند مجهولیای قرارست حل شود باید مجهولات جائی در نمودار مدرّجی که دو یا سه بُعد دارد، هم را قطع کنند.
معادلاتی که گاها تا عمر دارند، نه حل میشوند و نه متغیرهایشان جائی مماس هم میشود و نه هم را قطع میکنند تا حل شوند.
حالا اگر مرا X ِ آن معادله فرض کنیم و سیداحمد را Yاش، و در نظر داشته باشیم که من و سیداحمد، دو دوست که هم را ندیدهایم و دوستِ فجازی! هستیم و طی سالهای سال که هر دوی ما اربعینها را در عراقیم و چند نوبت تلاش کردهایم تا ببینیم هم را و هر بار نشده، احتمال دیدارِ امسال هم تقریبا به صفر میل میکرد.
این بود تا روز آخری که در نجف بودیم و شالِ سیاهی را که حاج رضا لب مرز داده بود بهم را کشیده بودم روی سرم و سر به زیر داشتیم از زیر پل مقابل مقبره شهید حکیم میرفتیم سر قراری که دم حرم گذاشته بودیم که یکهو دیدم کسی جلویم را گرفته و دستش را به علامت دست دادن گرفته جلویم و با خندهای فاتحانه میگوید «سلام آقای شرفخانلو! خوئی هستم!!!» و طول کشید تا تصویر را تطبیق بدهم و بفهمم که دستی را که دارم به گرمی فشار میدهم، دست سیداحمد است. نوادهی آیت الله العظمی خوئی که یک کلمه ترکی بلد نیست و خوی نیامده و چندین و چند بار دعوتش کردهام با همسرِ سیدهاش کج کنند سمت خوی و زادگاه آبا و اجدادیشان را ببینند و چشم ما را به میزبانیشان روشن کنند. فیالمجلس، بر بهتی که از دیدار داشتم فائق آمدم و شال از سر برداشتم و عکسی به یادگار گرفتیم همانجا سر پا.
زیارتشان را کرده بودند و داشتند راه میافتادند بروند کوفه تا از جادهای که به موازات فرات سمت کربلا میرود، پیادهروی امسالشان را شروع کنند.
سید که رفت، یاد معلم ریاضیمان افتادم که بیست سال پیش وقتی داشت معادلات چند مجهولی و حلشان به کمک دلتا را که یادمان میداد، الگوریتمی کشید و نشان داد که ذهن انسان توان حل دو مجهولیهای دو سرعته را در کم از صدم ثانیه دارد و کامپیوترها – با آن بوق و کرنائی که آن سالها با ورودشان راه انداخته بودند- سرعت کمتری نسبت به ذهن انسان دارند.
سیداحمد و خانمش که رفتند، فکر کردم کسی غیر سیدالشهداء نمیتوانست این دو مجهول با دو سرعت متفاوت را درست سر نقطهی آغاز پیادهروی اربعین به هم تلاقی دهد!