چند سال پیش به واسطهی شغلی که آن سالها داشتم، شبی دعوت شدم به جلسهی تقدیر از واقفان شهر. جمع خیرین و واقفان و ریش سفیدهای شهر بود و گعدهی پررونق و صمیمانهای به پا شده بود.
خوی به واسطه اینکه در سدههای گذشته واقفان خیراندیش و دوراندیشی را به خود دیده، بین شهرهای آذربایجان، الگوی وقف و نیتهای منحصر به فردی در موقوفات است. دوست عزیزم جناب الوانساز، زمانی زحمت جمعآوری وقفنامههای متعدد واقفِ شهید، آیت الله میرزا ابراهیم خوئی را کشید و در قاب یک کتاب چاپشان کرد که هنوز خاطرهی خوش تورق آن کتاب با من است.
الغرض، در آن جلسه بودیم و من انگشت کوچکِ حضار هم نمیتوانستم باشم در مال و ثروت و دارائی و آن و شب و قبلترش هی حسرت داشتم که کاش مالی داشتم و منالی و بخشی از آن را وقف میکردم. آرزوئی که بعید بود محقق شود و یا لااقل به این زودیهای محقق شود.
در غوطهی بین امواج این آرزوهای دور و دراز بودم که تلفنم زنگ خورد و دوستی از بخش مالیِ نشر روایت فتح تماس گرفته بود که بگوید فلان مقدار از حق التالیف کتاب درضیه را واریز کرده و زنگ زده بود که تائید وصول بگیرد. و میدانیم که حق تالیف، رقمی است مختصر و قابل اغماض که نه از تشنهای رفع عطش میکند و نه گرسنهای را سیر.
انگار که همان مختصرِ ناچیزِ قابل اغماض، کلید قفل آرزوی دور و دراز من بود. پشت کاغذ باطلهای که از توی جیبم یافتم، نوشتم که
«آقای اصغرنژادِ عزیز
فیالمجلس تمام عواید حق نشر و تالیف کتابهائی که نوشتهام و خواهم نوشت را به نیابت از پدر شهیدم وقف زائران اربعین سیدالشهدا میکنم»
و اسمم را نوشتم زیرش و دادم رفت تا رسید دست رئیس اوقاف و از آن روز به بعد، آن حق تالیفات مختصر، شد رزق اربعینهای هر سالهمان و از محلش به توصیهی مادرم هر سال یکی دو سه نفر کربلا نرفته، کربلا رفته میشوند به حساب شهیدِ کربلا ندیدهی ما که با حسرت زیارت امام شهیدش شهید شد.
غرض اینکه آن مال مختصر برکت پیدا کرده و امسال از محلش چهار پنج نفر کربلائی شدند و یکیشان دوست پدرم بود که موسفید کرده بود و کربلا ندیده بود و ریش سفید جمعِ یازده نفرهی امسالمان بود؛ احد آقا که مِن بعد، کربلائی احد میخوانیمش و حسرت زیارت سیدالشهدا از دلش رخت بست و حسرتِ همیشگی مرا زندهتر کرد که هر باری هر قدری با هر کسی هم که کربلا بروم، داغ کربلا نرفتن و شش گوشه را ندیدنِ تو سرد شدنی نیست و آرزوی محال من تحقق یافتنی که؛
کاش روزی باهم برویم پابوس امام شهید.
که؛
کاش تو که پیش پیش رفتهای به زیارت خود امام، برگردی و مرا هم ببری. امام به تو آشناتر است. حرف تو را بهتر میخواند. پیش امام آبرو داری.
میدانم… .