گفت هفت هشت سال بعد از جنگ – حساب کن مثلا سال ۷۵ یا ۷۶ و آن حوالی- وقتی فرمانده یکی از پادگانهای سپاه بودم، یکروز خبر آوردند که؛ «چه نشستهای! پدر شهیدی در یکی از روستاهای اطراف سکته کرده و وقتی رفتیم عیادتش دیدیم یک گوشه از آغل گوسفندها را حصیر و موکت و کارتن انداختهاند و مریض احوال و ناخوش و بسختی، آنجا زندگی میکند و قضای حاجت و حمام و باقی کارهای روزمرهاش هم لَنگِ لنگ مانده است.»
میگفت «به غیرتم برخورد.» یکراست رفتم روستا به عیادت پدر شهید. حتا نکردم لباس فرمم را عوض کنم. آنجا که رسیدم، داستان بدتر از آنی بود که شنیده بودم. همانجا با تلفن از مدیرکل بنیاد شهید بگیر تا تدارکات سپاه شهر خودمان را و فرماندار و کی و کی و کی را کشیدم به چهارمیخ که خاک بر سر مدیری که روی خون شهید میز درست کرده برای خودش و از باقیماندههای شهید خبر ندارد.
شهیدِ آن پیرمردِ بلاکش، مفقودالاثر بود و این شرمندگی ما را زیادتر کرده بود. فردای آن روز، هر امکانی که داشتم و هر امکانی که توانستم جلب کنم از استاندار و فرماندار و مدیرکل و مدیرِ جزء را آوردم پای کار و کسی را گذاشتم بالای سر کار بایستد و گفتم بیست روزه باید دو اتاق که به یک دهلیز باز میشوند و کنارش حمام و دستشوئی دارد را سفیدکاری و کاشیکاری و سیمانکاری شده تحویل بدهید و بیست روز شد بیست و دو روز و خانه را تحویل گرفتیم و پیرمرد را با عزت و احترام بردیم سر خانه و زندگیش.
فردای آن روز خبر آوردند که پسرِ مفقودالاثرش پیدا شده و به هفته نکشید که پیکر تفحص شده را آوردند روستا. درست همانروزی که پدر، داغِ دیدنِ دوباره شهید را به خاک سرد برده بود و پدر و پسر همسایهی هم شدند.
اینها را میگفت و میگفت «خدا را شکر که وقتی شهید آمد، پدرش را توی آن وضع اسفناک ندید و شرمندگی ما زیادتر نشد» و میگفت «انگار خدا آن بیست و چند روز را فرصتِ جبران بهمان داده بود… .»