در ایام تحصیل در تبریز صاحبخانهای داشتم که از بازنشستگان قبل انقلاب بود و از وفاداران به خرید هر روزهی روزنامه قَطورِ اطلاعات با ضمائمش!
این مردِ مسن که از متولدین هزار و دویست و هشتاد و خوردهای بود و بس که نمرده بود داشت تبدیل به فسیلهای جامانده از دورهی دوم زمین شناسی تبدیل میشد، مقید بود هر روز خدا شال و کلاه کند و در گرمای تابستان و سرمای زمستان تا سر محله برود و اطلاعاتش را بخرد و برگردد. و اگر روزی به علت بارش برف و یخ زدگی معابر و کندی تردد، نمیتوانست سر خر را کج کند تا دکهی موصوف، فردا که راه باز میشد، روزنامهی نخریدهی دیروزش را هم میخرید که از قافله عقب نمانده باشد!
باری، این پیرمرد بازنشستهی دوست داشتنی که شرح حال و وصف احوالش مثنوی هفتاد من کاغذ لازم دارد و اعجوبهای بود برای خودش، از همهی آن همه روزنامه اطلاعات و ضمائمِ رایگانش! فقط و فقط صفحه حوادثش را میخواند و لاغیر. و با خواندن هر تیتر و سوتیتر دست به زانو میکوفت که «دنیا را آتش برده! مملکت ویرانه شده! مگر ممکن است یکجا!! اینهمه آتش سوزی و سقوط در دره و تصادف و قتل و نزاع!!!» و نتیجه میگرفت که «کل روزنامهها پُر شدهاند از اخبار قتل و غارت و دیگر کسی امنیت ندارد» و بعد بیآنکه صفحات دیگر روزنامه را نیم نگاهی بیاندازد، آن را میبست و هفت قرآن به میان، قسم جلاله میخورد که «به قبر پدرم قسم، از فردا روزنامه نخواهم گرفت» و از این همه حجم از بلا و مصیبت و بدبختی به ستوه میآمد و اما شب که صبح میشد و فردا میرسید، روز از نو میشد و روزنامه از نو! خدایش در شب جمعهای که امشب باشد بیامرزدش. خبرش را داشتم. چند سال بعد از فراغت ما از تحصیل و تبریز، در صد و خوردهای سالگی در راه که میرفت اطلاعات بخرد، ماشین بهش زد و شد خبر فردای صفحه حوادث روزنامه و رفت قاطی مردههای قدیمی!
الغرض، چند روز پیش میزبان دوستانی بودم که کارشان گره خورده به برخورد با آسیبهای اجتماعیای مثل اعتیاد و سرقت و قتل و جنایت. بندگان خدا شب و روزشان با بزهکاران و تبهکاران و دزدان و قاچاقچیان میگذرد و طبیعتا محیط در روحیهشان و نگاهشان به جامعه اثر میگذارد.
یکیشان شنیده بود اهل نوشتنم و برای خالی نماندن عریضه، خواست اگر دم دست است، یکی دو جلد از کتابهایم را داشته باشد. دارم. معمولا کتابهایم دم دستند. صفحه اسمم را امضا و تقدیم کردم. و شرح مختصری از آخرین کتابم دادم. کتابِ حامد. و گفتم که دهه هفتادی بوده و حسینچی و ابالفضلی و دوست داشته ابالفضلی شهید شود و همین طور هم شده و اسم کتاب را هم خودش انتخاب کرده و بواسطه بهم رسانده و الخ.
نگو شب برود و تا صبح “شبیه خودش” را بخواند. کلهی سحر، خروس خوان بهم زنگ زد. امید از صدایش میبارید. گفت «با اینهمه بزه و جنایت و دزدیای که دور و برم را پر کرده و صبح تا شب درگیرش هستم، هیچ فکرش را نمیکردم در شهری نفس میکشم که مثل حامد و رفقایش کم ندارد. به زندگی به انقلاب به ایران امیدوار شدم!»