سال اولی که اربعین را پیاده تا کربلا رفتیم رفیق رزمندهی خوش ذوق و با روحیهای همپایمان بود که علاوه بر کولهی سنگین و عَلم بلندی که برداشته بود، سر و بدن و لباسش پر بود از سربند و عکس آقا و برچسب و تصویر حاج قاسم و الخ. در کل آدم با روحیهای بود و سیگاری و چایچی!
(و چایچی صفتیست تفضیلی که ترکها برای کسی که زیاد چای بخورد و حیات و مماتش بسته به چائی باشد به کار میبرند.)
این رفیق رزمندهی بانشاطِ چایچیِ ما را باید هر ۵۰ ۶۰ عمود یکبار ول میکردی که چای و سیگار خونش را که افت کرده بود شارژ کند و دوباره راه بیفتد. سیگاریِ دیگری هم بود در بینمان که باهم بساط میگستردند و وقتش که میشد یکی به آن دیگری اشاره میکرد که؛ «چیراغی یاندی!» یعنی افت نیکوتین دادهایم و باید بزنیم کنار برای شارژ و تو انگار کن اشارهشان به چراغِ بنزینِ ماشین باشد که از یک جائی به بعد روشن میشود که هشدار بدهد «دارد سوختتان تمام میشود!» و این را میگفتند و میزدند کنار که باکِ چای و سیگار خونشان را پر کنند.
از آن سفر به بعد، «چیراغی یانیپ!» افتاد سر زبانمان و رشد کرد و شد اصطلاح و ضربالمثل آن جمعِ شش هفت نفره و وقتی به کار میرود که کسی کربلا لازم شده باشد! یعنی برای وقتیست که کربلای خونمان آمده باشد پائین و به مرحله هشدار رسیده باشد.
دیشب که داشتیم میرفتیم هیئت، محمد یکهو برگشت گفت «چیراغی یانیپ!» و شنید که «خبر از چراغ من نداری که از بس روشن ماند؛ سوخت» و پشت بندش گفت که دو سه شب پیش خواب دیدم دوتائی جیم فنگ شدهایم و رفتهایم… .
کاش… . شاید… . کاش… .