یکی از قرص و محکمترین معلمهائی بود که داشتم؛ حوالی سالهای ۷۲ ۷۱ که دانشآموز مدرسه راهنمائی نمونهی دولتی معلم در آخر کوچه باقرخان بودم و مدرسهی دو شیفتهمان از علیالطلوعِ صبح و تا آخرین رمقهای عصر کلاس داشت و پائیزها تا زنگ آخر بخورد و کیف و کتاب بر سر و کولِ هم زنان، از مدرسه برگردیم خانه شب شده بود!
معلم دینی و قرآنمان بود، با خطی بسیار بسیار بد! با یک خودکار بیکِ آبی که فی کل الاحوال در جیب جلوی کتش بود با صدائی رسا و کلمههائی سلیس و روان و انضباط و نظم و نَسَقی خاص که نمونهی مشابه نداشت.
کت و شلوار تیره رنگ و طوسی میپوشید و کفشهای کهنهاش را همیشه واکس میزد و خط ریش نمیگذاشت و سر و ریش جوگندمیش را هر از گاهی بین درس شانه میکرد که مرتب بماند و اتویشان به هم نخورد.
سید بود و شاید خُلق خاصش بخاطر سیادتش بود. نمیدانم!
دوچرخه داشت و مقید بود چند پا مانده به مدرسه، از دوچرخهاش پیاده شود و باقی راه را با قدمهای محکم و بلند و شمردهای که برمیداشت بیاید داخل.
کافی بود خندهی بیجا یا متلکی از دانشآموزی به دانشآموز دیگر بشنود و جمعِ کلاس را به تنبیهِ حرف نزدن با هیچکس، گوشمالی دهد. و وای از روزیکه کلاسی به سرنوشت تنبیه محکوم میشد؛ میآمد و بیآنکه کسیمان را سرزنش کند یا حتا نگاهمان کند، درسش را میگفت و باقی ساعت را که در ایام عادی به پرسیدن و شنیدن از دین سپری میکرد را به سکوت و خیره شدن به گوشهی کلاس برگزار میکرد و تا یقین حاصل نمیکرد که پشیمان و سرخورده شدهایم، هیچ رقم از قهری که کرده بود کوتاه نمیآمد.
الغرض، امروز از مانیتوری که محوطه و ساختمان مجموعه را پوشش میدهد دیدم که آمد به سالن امور متوفیات. خیلی سال بود که ندیده بودمش. ذوق کردم که بروم پائین به زیارتش. دوربینهای مداربسته سازمان میکروفون هم دارند و میشود صدای ارباب رجوع را هم شنید. آمده بود برای خود و عیالش قبر بخرد. – رسمی که چند سال است در شهر متدوال شده و مومنین طبق توصیهی دین، محل دفن خود را معلوم میکنند که هر از گاهی بیایند سر خاکی که قرارست تا قیامت منزلشان باشد، دعا و تضرع و استغفار کنند. – ارباب رجوع داشتم و طول کشید بروم سالن پائین.
سند را که امضا شده تحویلش دادم، پرسیدم مرا یادت میآید استاد؟ لبخند زد. مثل همان سالها. به همان جدیت و صلابتی که داشت. که حتا لبخندش هم جدی و در چهارچوب بود! گفت «خدا رحمت کند پدر و پدربزرگت را.» و پشت بندش گفت «یک روز عصر که با من درس دینی داشتید، سر کلاس حدیثی گفتم. تو پرسیدی این حرف را از کجا میزنی؟ سند حرفت کجاست؟ سند نداشتم. حرف را پای منبری شنیده بودم.» گفتم «اجازه بدهی میروم سند حرفم را پیدا میکنم.» و رفتم پیِ سند. حالا مگر سند پیدا میشد. کل کتابهایم را گشتم. به چیزی برنخوردم. میدانستم حرف، حرف راست و درستی است اما منبع و سند روایت را پیدا نمیکردم و هی با خودم کلنجار که نکند یک هفته بگذرد و جلسه بعد کلاسم با شما برسد و من دستخالی بیایم سر کلاس.
رفتم سراغ عالِم محلهمان. موضوع را که گفتم، گفت این حرف را پای منبر من شنیدهای و سندش در فلان کتاب است از فلان عالِم ربانی. و خیالم راحت شد و نفس به راحتی کشیدم.
حالا حرف چه بود؟ سر کلاس وقتی به درس معاد رسیده بودیم گفته بودم روایت داریم: «کسی که میمیرد، مردم میآیند از خانه برش میدارند و میآوردند قبرستان و کارهای غسل و کفنش را انجام میدهند و سرِ دست میبرندش تا خانهی آخرت. تلقینش که دادند سنگ لحدها را میچینند گَلِ هم و خاک روی آن و صلوات و فاتحهای و تمام.
خاکها را از سر و رویشان میتکانند و برمیگردند شهر، سر خانه و زندگیشان.»
و گفته بودم «میت که حالا خروارها خاک بر سر و رو و تنش شده، تنها و بیکس میماند و از خدا خطابش میآید که بندهی من! ببین که همه رفتند و من ماندم و تو و کارهائی که کردهای و نکردهای؟ و هنوز گوشش صدای پای مردمِ تشییع کنندهاش را میشنود و هنوز در تنگی و تاریکی قبر جاگیر نشده، نکیر و منکر وارد قبرش میشوند و میشود آنچه که میشود… .»
راست میگفت. این حرف را ۲۵ سال قبل، وقتی دوم راهنمائی میخواندم از او شنیدم و حرف و خاطره و تصویر آن روز تازه شد برایم. و نماند که حیرتم را ببیند از حافظهای که داشت و پاکت سندها را گرفت و قرص و محکم دست داد به خداحافظی و رفت.
و ماندم در کار خدا که حرفِ سندِ روایتِ مربوط به قبر و شب اولش را باید بعد از ربع قرن، وقتی سندِ قبر معلم دینی و قرآنم را امضاء میکردم یادم بیاندازد. که یعنی هیچ کار خدا تصادفی و بیحساب و کتاب نیست!