آن سالی که شُغلم ربط مستقیمتری به مناسبات فرهنگی و اجتماعی داشت، یکی از کارهائی که کردم، الکترونیکی کردن آلبوم عکسهای بنیاد شهید شهرمان بود.
آلبومهائی که به مرور زمان رفته بودند تا زیرزمین بنیاد و توی خاک و خل و بین لوازم اسقاطی اداره داشتند خاک میخوردند تا بپوسند. اسناد ذیقیمتی از تاریخ مردم شهر در طول سالهای بعد از ۵۷٫
تویشان آلبومهائی بود پر از عکس اُسرا. مال سالهائی که در گرماگرم جنگ، وقتی خانوادهها در به در، دنبال خبری از رزمندهی مفقودشان بودند و تلویزیون عراق که هر از گاهی فیلم از صفوف اسرای دست بستهی در حال سوار کامیون شدن برای انتقال به پشت جبهه و از داخل اردوگاهها پخش میکرد و کسی در ایران مامور بود این فیلمها را ضبط کند و چون امکان و بودجه برای تکثیر فیلم و دستگاه پخش ویدئو به قدر کفایت در شهرستانها نبوده، از روی فیلمی که پخش میشد عکس میگرفتند و میفرستادند به شهرستانها که پدر و مادر و همسرها بیایند آلبومها را ببینند و رزمندهی مفقودشان را شناسائی کنند.
یا آلبومهائی از سالهای اول جنگ و مراسمهای تشییع شهدا. آلبوم عکسهائی از پیکر مطهر شهیدان. آلبومهای عکس اردوهائی که بنیاد برگزار میکرده. آلبومهائی از حضور وزیر و وکیل و کله گندههای مملکت در خوی که طبق رسم نانوشتهای، اول و قبل از هرجائی، یک سر میآمدهاند به زیارت شهدا.
اینها همه که گفتم ده دوازده آلبوم نمیشد و تو حساب کن هر آلبوم نهایتا ۱۵۰ عکس در خود داشته باشد و سرجمعِ اینها که شمردم، به دو هزار قطعه عکس نمیرسید. و این عددِ کم، پر از نکته و تاریخ و گزارش ایام و هزار هزار جلوهی ارزشمند دیگر بود.
دو هزار قطعه عکس، به عیار امروز کم است و یادمان نرفته آن سالها، اولا که اکثر قریب به اتفاق مردم، دوربین نداشتند و آنها که این کالای لوکس را داشتند، سر و تهِ یک سفر رفت و برگشت به مشهد را با یک حلقه فیلم ۳۶ تائی به هم میآوردند و مثل الان نبود که یک پارک رفتن و برگشتن، معادل ثبتِ اقلا صد عکس در مموری گوشی باشد!
غرض اینکه، همان وقت و بدون هماهنگیهای پر پیچ و خمِ اداری که بیشتر بهانه برای نکردن کاری است و اگر بروی دنبالش، از اصل موضوع غافل و فارغ میشوی، آلبومها را بار زدیم به مقصد دفتر خودمان و تک به تکشان را اسکن کردیم. و چه گنجی شد عکسهای سالهای جنگ.
آن سال گذشت و آن مسئولیت فرهنگی هم از ما گذشت و یکی از یادگارهای ارزشمندی که برای من از آن مسئولیت پرحاشیه ماند همین آرشیو عکسهائی بود که گفتم. دو سه روز پیش که بهانهای رفتم سراغ آن پوشه، دوباره پرت شدم به سالهائی که خیلی از آن فاصله نگرفتهایم اما مناسباتش فرسنگها از ما دورتر شدهاند.
لباس مردم، رنگِ شهر، نمای ساختمانها، یونیفرم پاسدارها و ارتشیها، گلکاری محوطه مزار شهدا و جدولهائی که آن روزها بود و الان مانده زیر چند لایه بتن، کسانی که بودند توی عکسها و الان رفتهاند زیر چند خروار خاک و پارچه نوشتهها و مقوا نوشتهها که بهشان میگفتیم تراکت و امروز منسوخ شدهاند و جایشان را بنرهای چاپی گرفتهاند و نهادهای فرهنگی بینیاز شدهاند از کارمندی که خوش خط باشد و بلد باشد با ماژیک درشت، شعار و شعر و جمله بنویسد… .
افرادی که در عکسها هستند و امروز لایهای از پیری نشسته روی صورتشان و همین الان لازمست یکی عقل کند و بنشیند این عکسها را زیرنویس کند که فردا روز به درد گزارشهای تاریخی بخورند! و چه فریادها کشیدیم همان وقت و بعدش و الان که؛ «آی کسانی که دغذغهی تاریخ و انتقال فرهنگ و باورهای اجتماعی دارید! بسم الله. نگذارید این سندهای تاریخی از بین بروند!» و مگر گوشی بدهکار این حرفهاست و مگر روزمرگی میگذارد اینهمه نهاد عریض و طویل و بعضا موازی، دو قدم آنطرفتر از دماغِ روسا را ببیند و بجای گزارش تصویریِ حضور فلان رئیس در فلان مراسم، به فکر ثبت گزارشهائی باشد که به کار تاریخ بیاید؟! و البته که یکی از مخاطبانِ فریادِ صدرالاشاره، خود حقیر است. و زیاده جسارت است.
دیدگاهها
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام خدمت برادر ارجمند حاج حسین
هر از گاهی مطالب شما را می خوانم خیلی خوشحال هستم که کسی هست الان در این اوضاع نابه سامان زندگی دغدغه فرهنگ و فرهنگی داشته باشد. خداقوت می گویم و از خدایی منان برای شما طول عمر با عزت خواستارم. غرض این بود که بگوییم حاج حسین ما همیشه به یادتون هستیم اگر چه نزدیک نیستیم اما به یاد شما هستیم یاد آن ایامی که مسجد حاجی بابا بودیم.
التماس دعا
یاعلی
نویسنده
از لطف شما متشکرم. ایام عزت مستدام.