خیلی از کارهای مردمِ قدیم روی حساب و کتاب بوده. آنهم آنوقتیکه ابزارهای محاسباتی ِمدرنِ الان و الزام به مهندسیِ طراحی شهری و معماری نوین هنوز وارد معادلات روزمرهی مردم نشده بود و ما مردم مدرنِ امروزی فکر میکنیم که کار مردمان سدههای پیشین، که اکثر قریب به اتفاقشان از قضا درست و به قاعده و به جا از آب درآمده، باری به هر جهت و هردمبیلی بوده است. نمونه و شاهد مثال حرفم بسیارست و یک فقرهاش که ربط مستقیم به حرفهی ما دارد، طراحی و مکانیابی برای گورستانهاست.
قدیمتر، وقتی که داشتند شهرها را میساختهاند، گورستانها را دورتر از آخرین خانههای شهر، بیرون برج و بارو و دروازهها، دورِ شهر درست میکردهاند که اولا بهداشت روانی مردم در اثر مواجهه مدام با سوگواری و شیون و فریادهای جگرخراش مختل نشود و ثانیا اصول بهداشت محیط و آلایندگیهائی که در اثر تجزیه جسدها و انتشار بوهای نامطبوع و… ممکن است وارد چرخهی زیستیِ هوا و آب و خاک شود، دور از محلهای تجمع و زندگی عموم باشد. دلائل دیگری هم بوده که شرح تخصصیای میطلبد واکاوی و پرداخت به آن. و بماند که امروز یکی از عمدهترین مسائل در طراحی شهرهای جدید و تدوین چهارچوبِ توسعه برای شهرهای قدیمی، مکانیابی و استانداردسازی گورستانهاست.
به هر روی، علیالطلوعِ پنجشنبه نشسته بودیم در بخش اداری سازمان، دورِ هم به نوشیدنِ چای دیشلمهی بعدِ صبحانهی گرمی که از تابهای مشترک لقمه زده بودیم که آقائی پا به سن گذاشته و مبادی آداب و خوش ظاهر آمد تو. پیِ نشانیِ قبر پدرش. پدرش کِی فوت کرده؟ سال ۴۱٫ به عبارتی ۵۷ سال پیش. وقتی که هنوز آرامستان فعلی و نه آرامستان فعلی که خیلی از معابر اصلی و فرعیِ الانِ شهر بر و بیابان بود و میگفت پشت بند فوت پدرم جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم تهران تا یومنا هذا که بعدِ اینهمه سال برای دیدن اقوام برگشتهام خوی.
میگفت «من پسر خلفی هستم از یک سو و ناخلفم از سوئی دیگر. خلفم چون به شغلی مشغول و بازنشسته شدم که پدرم به آن شاغل بود؛ کارمندی شهرداری و ناخلفم چون ۵۷ سال است نکردهام یک تُکِ پا بیایم خوی و سراغ گور بابایم را بگیرم.»
میگفت آن سالهای اولی که رفتیم تهران و من ده یازده سال بیشتر نداشتم خبر رسید که دارند از دل قبرستان شهر بلواری میسازند که دو محلهی شهر را به هم وصل کند و شهرداری از مردم خواسته که هر کس بیاید و مردهاش را صاحب شود و ببردش در گورستانی دیگر. و من چون سن و سالم به انجام این کارها قد نمیداد، نیامدم پیش و میگویند حالا جای آن قبرستان چند مدرسه و اداره و بلوار درست شده است.
راست میگفت. قبرستان قدیمی شهر که من بخش بسیار کوچکی از آن را در ایام طفولیت دیدم و امروز هیچ رد و اثری به غیر بقعهای که برای مرحوم شیخ نوائی ساختهاند، از آن نمانده، جائی بود پشت بیمارستان شهید مدنی و امروزش را بخواهی تطبیق دهی باید بلوار عطار نیشابوری، محل ساختمان فرماندارای، ساختمانهای هلال احمر، هنرستان شهید رجائی و بخش اعظمی از بلوار شیخ نوائی را در نظر بیاوری و بروی تا تقریبا انتهای بلوار. طفل که بودم با «آنا» -مادربزرگ مرحومم- بارها و بارها به زیارت مرقد آخوندِ نوائی – که صاحب کرامتهای فروان و محترم در بین مردمان بود- رفته بودیم و دور تا دور مرقد شیخ پر بود از قبوری قدیمی که بالا سرشان روی سنگهائی نخراشیده و نتراشیده، با خطی درشت و نه زیبا، اسم صاحب قبر را تراشیده بودند؛ «احمد پسر رمضانعلی/ فوت ۱۲۹۸» یا «فاطمه بنت شیرزاد/ فوت ۱۳۴۰» و بعدها که برای شیخ حرم و حسینیه ساختند، همان چند ده قبرِ باقی هم از بین رفت و قاطی حسینیه شد و امروز بغیر از ضریح شیخ نوائی و دو سه نفر از علمائی که دور مزار او دفن شدهاند، قبر شهیدی مانده از شهدای جمعهی خونین خون در بهمن ۵۷ و باقی قبور از بین رفتهاند.
اینها را به پسر خلف و ناخلفی که میگفت اسم پدرم سیدابراهیم است گفتم و گفتم که «حتا شنیدهام محل فعلی ساختمانهای فرمانداری را «ژاندارما قبریستانی» (قبرستان ژاندارمها) میگفتهاند و آنجا محل دفن پیکر شهدای مرزبانی بود که در طول سالیان و طی درگیریهای مرزی به شهادت میرسیدهاند و چون بخاطر دوری مسیر و نبود خودروی مناسب که یخچال داشته باشد، امکان انتقال پیکر به موطن اصلیشان نبوده، شهدا را در بخش مشخصی از گورستان عمومی شهر که آن سالها بیرونِ شهر محسوب میشد دفن میکردهاند و اگر اشتباه نکنم عددشان بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ شهید بوده است.»
سیدزادهی خلف و ناخلف علاوه براینها که شمردم، شنید که آن سالها محل دفن مردگان در دفتری ثبت و ضبط نمیشد و ضابطهای نبود و سابقهای از تاریخی که در آن پدرش به رحمت خدا رفته موجود نیست. و چیزی دستش را نگرفت و رفت و یادم به حرف «آقام» (پدربزرگ مرحومم) افتاد که همان سالهائی که سید میگفت داشتند راه و اداره و مدرسه میساختند توی دل قبرستان، رفته بود جسد پدرش را درآورده بود که پدرش زیر دست و پای مردم و عابرین و پیادگان و سوارگان و چهارپایان نماند و برده بود در قبرستان ملاعلی دوباره دفنش کرده بود و با یکی از همان سنگهای نخراشیده و نتراشیدهی ۵۰ در ۳۰ سانتی نشان ساخته بود برایش و ما را هر شب جمعه میبرد سرخاکش و همیشه میگفت «قبر هر قدر زودتر با خاک یکی شود، صاحبش زودتر بخشیده میشود.»