الکی که نیست!

یکی دیگر از قشنگی‌های حج به محدود بودن آن است. یعنی خدا طوری حج را برخلاف سایر اعمال عبادی، طوری طراحی کرده که قابل دسترسی برای عموم نباشد.

این‌که باید بحدی تلاش اقتصادی داشته باشی که بتوانی هزینه سفر و اقامت در مکه را بپردازی و طبیعتا این از عهده‌ی عموم مردم خارج است و نمی‌شود با قرض و وام حج رفت – برخلاف سفر کربلا که قرض گرفتن بخاطرش مانعی ندارد که هیچ، مستحب هم هست.- و برای رفتن داخل این دایره‌ی تنگ باید تلاش مالی و اقتصادی حلال – که شاید سال‌ها طول بکشد – لازم است و سوای توانائی مالی، محدودیت زمانی و مکانی هم در نظر گرفته شده و هر کاریش هم بکنی، روز عرفه و قربان یک‌بار بیش‌تر در طول سال تکرار نمی‌شوند و از طرفی، سرزمین‌های مقدسی که حج در آن‌ها اتفاق می‌افتد و خود مسجدالحرام، گنجایش محدودی دارند و خارج از گنجایش آن سرزمین‌های کم وسعت در وسط دره‌های بی‌آب و علف و سوزان مکه، نمی‌شود زائر پذیرفت و سر همین است که دولت عربستان به رغم همه‌ی هتل‌سازی‌هائی که دور و بر حرم انجام می‌دهد، واقف است که شمار حاجیان باید محدود باشد و سیاست محدودکنندگی اتخاذ کرده است و قانونی را به اجرا گذاشته که می‌گوید «هر مسلمانی – چه عربستانی و چه اجنبی!- هر ۵ سال یک‌بار مجوز دارد حج کند و اگر کسی خواست زودتر از این موعد دوباره حاجی شود باید ۲۰۰ ریال سعودی به دولت عربستان بپردازد.» و به رغم همه‌ی انتقاداتی که به حکام سعودی وارد است، این یک قلم قانون‌شان زمینه را برای حج نکرده‌های منتظر در صفوف طویل نوبت، مهیا می‌کند که زودتر دست‌شان به کعبه برسد.

الغرض، روز ۱۸ خرداد که خادمی امسالم در موسم حج قطعی شد و قضا را روز تولد پدرم هم بود و به فال نیکش گرفتم و یادم افتاد خبر اعزام به حجِ قبلی را هم سال ۹۶ درست در روز شهادتش گرفته بودم و آن‌روز هم مبارک سحری بود از پی فرخنده شبی، شاد و خرامان و پاسپورت به دست رفتم برای انجام امور جاری‌ای که باید طی می‌کردم برای اخذ ویزا که با صورت خوردم به سدی که می‌گفت «باید پاسپورتت را عوض کنی!»

چرا؟ «چون مُهر ورود به عربستان دارد و اگر با همین گذرنامه وارد خاک سعودی شوی، همان اول کار و لب مرز، باید ۲۰۰ ریال سعودی بسلفی به حساب دولت پادشاهی عربستان و ۲۰۰ ریال به پول ما می‌شود به عبارت ۹۰۰ هزار چوق و چاره‌ی کار در این است که گذرنامه‌ات را نو کنی که با شماره گذرنامه‌ی جدید برایت ویزا صادر شود و شامل جریمه نشوی!» و به رغم این‌که یک سال و نیم از تاریخ اعتبار و یکی دو صفحه سفید برای چسباندن ورقه ویزا روی گذرنامه‌ام مانده بود و دلم نمی‌آمد کاغذ و وقت شریف دوستان اداره گذرنامه اسراف! شود، کج کردم سمت یکی از این پلیس +۱۰ ها که اقدامات لازم را معمول دارم!

خانمِ پشت دکه‌ی شیشه‌ای که بالای سرش نوشته بود «گذرنامه» یک نگاه به سر تا پای من و پاسپورتم کرد و پرتش کرد سمتم که «باید بروی مجوز ابطال بگیری! الکی که نیست. هم صفحه خالی داری توی پاسپورت و هم اعتبارش تمام نشده. اصلا از کجا معلوم که یک هم‌چه قانونی در عربستان داشته باشیم؟» سرخورده و مأیوس آمدم بیرون و از نحوه‌ی اخذ مجوز پرسیدم و گفتند باید از طریق سازمان حج اقدام کنی و با یکی از دوستانی که داشت می‌رفت مرکز استان، پاسپورتم را فرستادم که عزیزان عاج نشین سازمان زحمتش را بکشند و مجوزی نامه‌ای چیزی صادر کنند برای ابطال و دوست عازم ارومیه‌ام، ظهر نشده زنگ زد که دوستان سازمان می‌گویند «الکی که نیست هر کسی هر وقتی دلش خواست پاسپورت بفرستد برای‌مان برای ابطال. رفتن به اداره گذرنامه و طی فرایند قانونی‌اش نصف روز زمان می‌خواهد و یک آدمِ علاف که پله‌ها را بالا و پائین کند برای اخذ مجوز و به دوستت بگو که چون دیر فرستاده‌ای گذرت را باید جورش را خودت بکشی و خلاص!» و این جورش را خودت بکشی یعنی یک تُکِ پا بروی ارومیه و از آن‌جا نامه بگیری برای تهران و بروی از مرکز صدور گذرنامه کشور اقدام کنی و باید سریع باشی که گذرِ کل عوامل و زوار آماده است و تو یکی مانده‌ای فقط!

فردایش که کلی کار داشتم و نمی‌توانستم این‌همه راه را تا ارومیه و تهران و… بروم و از طرفی باید می‌رفتم و پله‌های اداره‌ی گذرنامه‌ی مرکز استان را پائین و بالا می‌کردم و بعدش گیوه ور می‌کشیدم تا تهران و از آن‌جا که تنبل‌ها ذاتا خلاق آفریده شده‌اند، به عقلم رسید که برای یک بار هم که شده، آب را نه از سرِ چشمه که از تهِ چشمه بخورم و خدا را چه دیدی شاید کلکم گرفت و لازم نشد بروم مرکز استان و مرکز کشور.

رفتم اداره گذرنامه‌ی شهرمان. سنگین و رنگین. تلفنِ همراهم را دمِ درِ ورودی تحویل دادم و رفتم تو. پرسیدم رئیس‌تان کیست؟ گفتند «الکی که نیست هر کسی از در آمد تو و سراغ رئیس‌مان را گرفت، نشانش بدهیم. این‌جا یک محیط نظامی است. قاعده دارد. قانون دارد. حساب و کتاب دارد.» و دست آخر دوباره تاکید کرد که «الکی نیست!» و گفت که امروز رئیس‌مان نیست و بعد خانمی را نشان داد که کمی دورتر نشسته بود پشت میزی که کامپیوتر نداشت. می‌خورد هم سن و سال باشیم و به زحمت توی صندلی چرخدارش جا شده بود و داشت با خانم همکار بغل دستیش در مورد سفره‌آرائی سخن می‌کرد. جلو رفتم و ما وقع را گفتم. و گفتم که «می‌دانم! الکی نیست این کارها و گفته‌اند باید اذن و امضای شما باشد پای کار و برای همین آمده‌ام سراغ شما که مشکلم را حل کنید.»

پاسپورتم را گرفت و ورقش زد. دست آخر که رسید به صفحه اولش و اسمم را که خواند پرسید تو پسر خانم بهجتی نیستی که همسر شهید شرفخانلو بود و مدیر مدرسه ما؟ حاج خانم حال‌شان خوب است؟ خیلی سال است ندیده‌امشان. چه می‌کنند؟ لابد الان بازنشسته شده‌اند؟! و انگار با خواندن اسمم، پرت شد در ایام دبستانش و خاطرات مدرسه و کودکی و فضای دهه شصتیِ آن سال‌ها را و بمباران و پناهگاه‌های مدرسه را قطار کرد برای همکار بغل دستیش.

دیدم داریم از موضوع شیرین مجوز ابطال گذرنامه دور می‌شویم و کم مانده موضوع به کل فراموش شود، درآمدم «آن سالی که با مادرم مشرف شده بودیم حج، از این قانون‌ها نداشت عربستان. دو سه سال است که این قانون را درآورده‌اند و ما را به دردسر انداخته‌اند و کار شما الکی زیاد شده. الکی که نیست بین این‌همه درخواست صدور گذرنامه، یکی هم مثل پیدا شود و زحمت اضافه بسازد برای شما.»

تیرم درست به هدف نشست. این را از لبخندی که سبز شد گوشه لبش فهمیدم و جمله‌ام را همان‌جا درز گرفتم که نکند حرف اضافه‌ای بزنم و کار خراب شود.

دست برد از بین کاغذهای سفید داخل مخزن پرینتر همکار بغل دستیش یک برگ سفید داد دستم که درخواستم را بنویسم. برگه را از وسط تا زدم که نصف دیگرش به کار دیگری بیاید و درخواستم را با احترامات فائقه نوشتم و امضا کردم و گذاشتم روی میزش. با خودکار قرمز چیزی نوشت زیرش و گفت «با دفتر خدمات پلیس +۱۰ آقای فلانی هماهنگ می‌کنم. برو پیشش کارت را راه می‌اندازد. در ضمن، خوش به حالت که می‌روی مکه! رسیدی آن‌جا ما را یادت نرود… .»

خوش‌حال و شاد و خندان و مجوز به دست و مشعوف از این‌که علافی یک‌دور ارومیه و تهران رفتن و دوره چرخیدن به همین سادگی قابل حل بود و اصلا نیازی به آن‌همه راه رفتن و معطل ماندن نبود و من ندانسته داشتم الکی الکی خودم را علاف می‌کردم و ثناگویان به ارواح امواتِ خانمِ اداره گذرنامه، با مدارک کامل رفتم دفتر پلیس +۱۰ی که گفته بود.

اصل و کپی مدارک را دادم و فرم را پر کردم و رسید به اسکن عکسم در سیستم‌شان. عکس را نپسندید. هیچ ایراد محتوائی و شکلی به عکس وارد نبود و فقط خانم متصدی دفتر پلیس +۱۰ از شکل ما در عکس خوشش نیامده بود و هیچ مذاکره‌ای را هم نپذیرفت و مجبور شدم برگردم خانه که کت تنم کنم و بروم عکاسی سر کوچه.

حاصل عکس فوری هم که معلوم است؛ پرتره‌ای از تو ثبت می‌کند که عکسِ دو گوش معلومت، بیش‌تر شبیه اساطیر الاولین می‌شود تا آدمیزاد. و بختم را در دومین مغازه‌ی عکاسی که قید فوریت در تحویل پرتره داشت آزمودم و این‌بار نتیجه‌ی قابل قبولی گرفتم و الغرض فرایند درخواست گذرنامه‌ام تکمیل شد و جالب این‌که دو سه روز بعد وقتی پاسپورت جدید به دستم رسید، هنوز خبری از پاسپورت‌های اقدام شده از مرکز استان نشده بود؛ لابد چوبِ بی‌صدای خدا خورده بود به سرِ آن بنده‌ی خدا که بخاطر یک‌روز دیر بردن گذرنامه‌ی قدیمی‌ام، مرا به مرکز استان و مرکز کشور حواله داده بود و ندانسته بود که چوب خدا صدا ندارد؛ الکی که نیست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.