نسل ما جزء آخرین بچههائی بودند که “مستمع آزاد” در کلاسشان داشتند. مستمعین آزاد که در محاورات روزمرهی ترکی بهشان “رستم آزاد” گفته میشد، عبارت بودند از دانشآموزان تنبلِ بیخاصیتِ رد شدهی دو یا سه سالهای که مدرسه و معلم و اولیا امیدی به درس خواندن و الفبا و جمع و تفریق یادگرفتنشان نداشتند و سن و سالی ازشان گذشته بود و باری به هر جهت میآمدند سر کلاس مینشستند که توی کوچه و خیابان نمانند و با لات و لوت دمخور نشوند و به سیگار کشیدن و ورق و تیله بازی کردن نیفتند و رفت و آمدشان دست خودشان بود که کِی بیایند و کِی که حوصلهشان سر رفت بروند هواخوری و رستم و یل و لاتی بودند برای خودشان و با کسی نمیجوشیدند و کسی باهاشان نمیجوشید و عین عناصر ستون گازهای بیاثر جدول مندلیف، بود و نبودشان خیر و شری نمیرساند و خوش بودند سیِ خودشان! این مقدمه.
و بخوانید موخرهاش را از روزی که در اثنای عملیات یارگیری برای خادمی حجِ امسال که مصادف بود با تغییر در مدیریت بعثه و ریاست سازمان و امیدهائی روئیده بود برای اینکه سیدالرئیسِ جدیدالمنصوب بخاطر پا قدم خیرش امسال را حال بدهد به خدام و زیرسیبیلی رد شویم و کسی کار به کارمان نداشته باشد و بتوانیم مُحرم شویم و در کنار خدمتی که اساسا بودن ما بخاطر آن است، بخشنامه آمد از بالا! که آب دستتان است بگذارید زمین و بیائید دفتر سازمان در استان و فرم تعهد پر کنید که امسال احرام عمرهی مفرده خواهید بست و دور حج را خط قرمز پررنگ خواهید کشید، همهی برج و باروی امیدمان به حج گذاشتن فرو ریخت و با لب و لوچهای آویزان و در مقامی که اگر کارد به شکم هر کداممان میخورد، خون از آن در نمیآمد، با یأس فلسفیِ عمیقی که ناباورانه و آناً دچارش شده بودیم رفتیم و فرم را پر کردیم و برگشتیم و هی دلداری به خودمان دادیم که نومید مباش! خدا را چه دیدهای؟ شاید زد و روز آخر یا توی فرودگاه یا حتا در میقات اتفاقی افتاد و گفتند احرامتان را به نیت حج ببندید و نه اصلا شاید عمره بستید و توی مکه که بودید آمدند و گفتند فلانی و فلانی و فلانی و تو! بروید از نو مُحرم شوید برای تمتع. خرجش یک سر تا جعرانه رفتن و برگشتن است و خاطره حج ۹۶ تکرار شدن.
گذشت و گذشت و گذشت تا روز ۸ ذیحجه آمد و از صبح تکاپوی کوچ حاجیها به عرفات همهی شهر را درگرفت. شب قبلش تا اذان صبح در عرفات بودیم. نیم ساعت مانده به اذان برگشتیم هتل برای یکی دو ساعت استراحت که دوباره برگردیم عرفات. قبل حاجیان. نماز صبحِ پر از خمیازهام را که کنار تشکم سلام دادم به این امید لمیدم که کسی یکی دو ساعت بعد با عجله بیدارم کند که بگوید زود لباس احرامهایت را دربیاور. باید بروی میقات و برگردی تا غروب نشده برویم عرفات. یکی دو ساعت گذشت و کسی بیدارم نکرد. ظهر شد. کسی از پشت صدایم نکرد مژده بدهد و بگوید برو احرام ببند. دمغ بودم و حسِ رستم آزادی بهم دست داده بود؛ عنصری بیخاصیت که با عناصر دیگرِ موجود در جدول تناوبی مندلیف ترکیب نمیشود. به دردی نمیخورد. کسی کاری باهاش ندارد و او با کسی کاری و بودن و نبودنش توفیری در روند موجود نمیکند.
توی ذهنم مثال میساختم از خودم کسی را که کنار جوئی ایستاده و تشنه است و سهمی از آب جاریای که یک قدم با او فاصله دارد، ندارد.
ظهر شد. گروه اول از ۲۵۰۰ زائر هتل محل استقرار ما قرار بود ساعت ۴ حرکت کنند سمت عرفات و من باید با قلاب – عربها به هر وسیلهی نقلیهی باری قلاب میگویند.- میرفتم عرفات که چادرها را شارژ کنم و به آب و دان و روشنائی و پریزهای برق و کولر و تهویه و نظافتشان میرسیدم. سوار قلابِ پر از ماست و آب و میوه و ظرف یکبار مصرف و سه حاجیِ احرام بسته، لم دادم روی بارها و ابومرزوق مصری استارت زد و گازش را گرفت تا شارع ۶۰۰ عرفات نرسیده به جبل الرحمه. و حالا نرو و کِی برو. همین الانش هم اگر میخواست میشد یک کاریش کرد. یکی دو ساعت رفتن و مُحرم شدن در جعرانه و برگشتن، ۴ ۵ ساعت اعمال عمرهی تمتع و فرصت کافی برای رسیدن به عرفات تا ظهر روز نهم که حالا کم از ۲۴ ساعت بهش مانده بود.
نشد. نخواست. چرا؟ بنده مگر چرا میکند؟ بنده به داده و نداده شکر میکند. بندهای که بخواهد جا پای ابراهیم بگذارد، مثل ابراهیم راه میرود. مثل ابراهیم عبد میشود. مثل ابراهیم شکر میکند. مثل ابراهیم هی همه جا سمت خدا فرار میکند. هی همیشه شکر میکند. هی همیشه شکر میکند؛ آنقدر که شکور شود. یعنی که خیلی خیلی شکرگزار. شاید اصلا دلیلش همین امتحانِ شکرگزاری یا کفران نعمت بود؟ نمیدانم! بنده را چه به این معقولات؟ همان بندگیش را بلد باشد و همان بندگیش را بکند بهتر نیست؟
مشغول همین حساب و کتابهای دنیا محورِ ریاضی، رسیدیم عرفات. نماز ظهر را نخوانده بودم که در صحرای سحرانگیر عرفات بخوانمش. رفتم توی چادر اجتماعیای که بنا بود محل اطراق و عبادت جمعی ۱۰۰۰ نفره باشد. خنکای کولرهای گازی که هُرم گرمای ظهر را شست، طاقباز خوابیدم در تنهائیِ معبدِ فراخی که مهیای عبادت و اجابت جمعیِ فردا بود. و فکر کردم باران که در لطافت طبعش خلاف نیست؛ وقتی ببارد همهی بام خانه را میشوید و من الان در مرکز یکی از آن خانههای نشان شده برای بندگان برگزیدهی خدا بودم که قرار بود از بهشتِ رضایت خدا، باران اجابت بر سرشان فرود بیاید… .