گفته بود «فکر کن یکی از بزرگترهای فامیل، مهمان رودربایستیدار برایش آمده و دور و بریهای نزدیکش هرکدام یک سمتند و کسی دم پَرش نیست که دست کمک بهش برساند و فکر کرده حالا که فلانی و فلانی و فلانی نیستند، میتواند روی تو حساب کند. و یا چون فلانی و فلانی و فلانی نیستند، علیالاجبار به تو بسنده کرده و داخل آدم فرضَت کرده و به حسابت آورده و به تو گفته که بیا و بایست وردستم که میهمان عزیز کردهام را که باهاش حسابی رودربایستی دارم را در این چند روزی که آمده پیشم، پذیرائی کنم.» و گفته بود «فرض بگیر آن بزرگتر، خدا و آن دور و بریهای نزدیکش ابراهیم و محمد و علی و آن مهمانهای رودربایستیدار همین حاجیهای میلیونیای هستند که خدا به اسم برای هر یکیشان رقعهی دعوت فرستاده و تک به تکشان عزیزکرده و به چشم آمدهی خدا هستند و روی تک به تکشان غیرت و حساسیت دارد که نکند آب توی دل یکیشان تکان بخورد. و تو باید بایستی وردست خدا، به پذیرائی از مهمانهای عزیزکردهی رودربایستی دارش. چون که محمد و علی و ابراهیم و خاصانش در دسترس نیستند… . که اگر بودند، محال بود مجال به تو یکی برسد!»
اینها را گفته بود که بگوید «کار خادمِ حج، گذاشتن پا جای پای ابراهیم نبی است که وحیِ تکلیف آمد برایش که خانهام را برای طواف کنندگان و معتکفین و نمازگزاران پاکیزه و مهیا نگه دار!» و بگوید «طوری جلوی مهمانش در نیا که آبروی میزبان برود و سری بعدیِ مهمانیها، به فکر کس دیگری باشد برای پذیرائی… .»
حالا روز نهم ذیحجه شده بود و آفتاب از دلِ عبادت و زاریهای شبانهی پشت جبلالرحمه سر زده بود و یخها را پر یخدانهای پر از آب معدنی کرده بودیم و صبحانه را تُخس کرده بودیم بین مهمانهای لباس یکدستِ سفید پوشیده و برائت از مشرکان جسته بودیم و دو مرتبه آب و یخِ یخدانها را نو کرده بودیم و منتظر الوقت بودیم که اذان ظهر طنین بیاندازد در صحرا و دور اول مهمانی شروع شود. اگرچه، کار ما خادمها قبلتر شروع شده بود و اصلا امسال لباس احرام نپوشیده بودیم که خلعت خادمی بپوشیم.
چادر ما نزدیک چادر بعثه حج ایران بود و صدای بلندگوهای شیپوری خارج شده از چادر فراخ بعثه چنان بلند و واضح بود که لازم نشد برای دعای عرفه، دستگاه و صوت و مجلس مستقل بچینیم و همنوا شدیم با ندائی آسمانیِ حاج مهدی سماواتی و در همان فرازهای نخست دعا بود که باد شدید آمد و ابرهای سیاهِ متراکم آورد و تا آخر دعا بارید و بارید و بارید.
هرگز ندیده بودم که روز عرفه باران بیاید و ندیده بودم باران در صحرای عربستان بیشتر از نیم ساعت ببارد و حالا این باران که میبارید مگر میل بند آمدن داشت؟
باران همه را شست. همهی چادرها، ماشینها، فرغونهای جابجائی یخ و جعبههای غذا و حاجیان ایستاده زیر درختان و خیابانها و همه و همه و همه را. انگار که خدا بخواهد آب توبه بریزد بر سر بشریت. انگار که خدا بخواهد خلق را بشوید.
خدا داشت سر به سر مهمانهایش میگذاشت. مهمانها به فقرات دعائی مشغول بودند که عزیزترین بندهی همان خدا، در همین صحرا با لبانی آنرا خوانده بود که آخر کار به تشنگی کشید کارش و حالا در عرفه، بنای کار بر آب و باریدن و سیراب کردن بود. و این اصلا عجیب نیست که حضرت حسین ابن علی علیهما سلام، سقای انسانیتِ آدم باشد؛ با لبهای تشنه. که دنیا به جمعِ اضداد، دنیا شده است.
لنگهی همین باران، عصر روز یازدهم هم بارید. وقتی در چادرهای منا بودیم و سقف از آسمان ترک برداشت و باران چنان بارید که هر زباله و دورانداختنیای که در خلال چند روز مهمانخانهی خدا را آلوده بود، زدوده شود. و بقول یکی از حاجیهای کاشانی که در اثر تنگی جا آمده بود چادر انبار و شده بود همچادر با ما که گفت: «خدا خودش منایش را شست و نگذاشت کار به بندگانش بماند.»
و از این کاشیهای شیرین لهجه بگویم که قضا را نصف طبقهمان در هتل را با ایشان شریکیم و عجیب مردمان اهل کمک و مساعدتند و کارهای گروهشان را جمعی جلو میبرند و قریب به اتفاق زائران زیر ۴۰ سالشان از همان اول کار که رسیدهاند مکه، آستینِ کمک بالا زدهاند و بیتوجه به نوبتبندی و شیفت رستوران، وعده به وعده میآیند و زیر خم سنگینترین کارها را میگیرند و معاون گروهشان جوانیست هم سن و سال من که اصرار دارد غلیظ و سلیس و به لهجه کاشان حرف بزند و اول و آخر و وسط حرفش این است که کاشان همه ملزومات استان شدن را دارد و اصفهان سالهای سال است حق ما را خورده و میخورد و با او شبی رفیق شدیم که برای بار اول و روی بارِ وانت داشتیم میرفتیم عرفات و او داشت اینها را باهام حرف میزد که وسط حرفهایش خورد به صخرهی خرناسهای من و وقتی رسیدیم عرفات، تکانم داد که «اخوی بیدار شو! رسیدیم و کاشان ما همچنان شهرستان ماند و اصلا عیب از گیرنده است که حرف ما کاشیها به جائی نمیرسد و ایراد از نبودن گوش شنواست و مسئولان مربوط را هم اگر گیر بیاوریم برای زدن حرف حقمان، وسطش همهشان عین تو خوابشان میبرد!»