احساس سوختن به تماشا نمی‌شود

مشکی محرم را از وقتی امام شهید را شناخته‌ام داشته‌ام. یادش بخیر آن سال‌ها که نوجوان بودیم و جلسات زیارت عاشورایِ عاشورا تا اربعینِ حاج ولی آقای نوروزی تازه راه افتاده بود و شیرینی اسمِ حسین تازه داشت می‌خزید توی رگ‌هایمان و راه کربلا و زیارت امام مسدود بود و دیدن حرم یک آرزوی دست نایافتنیِ حسرت‌بار و اصلا تعداد آدم‌هائی که می‌شناختم و کربلا رفته بودند از سه تن فراتر نمی‌رفتند و آن سه، مردانی میان‌سال بودند که در طفولیت به همراه پدر زائر سیدالشهدا شده بودند و اسماً و رسماً کربلائی بودند و به چشم می‌آمدند بین این‌همه مائی که کربلا ندیده بودیم.

امسال وقتی فهمیدم ایام حج را مهمان اقلیم قبله‌ام و زمان رفت و برگشت‌مان معلوم شد و دانستم که دو روز از محرم را مدینه‌ایم، مشکی‌م را گذاشتم توی کیف که همراهم باشد و شب اول محرم بپوشمش.

هلال ماه محرم، یک روز زودتر از ایران در این‌جا رویت شد و ماه ماتم از دیروز آغاز شد. هتل‌مان در نزدیک‌ترین نقطه ممکن به گنبد خضرای پیامبرست و قضا را پنجره اتاق ما باز می‌شود به آن سبز سترگِ مهربانِ دوست داشتنی. صبح بعد از نماز که داشتم حاضر می‌شدم بروم رستوران برای سرو صبحانه، مشکی‌م را پوشیدم و به غربت حسینی که عزیزترین بود برای حبیب خدا و پیامبر او را حتا بیش‌تر از پسرش ابراهیم دوست می‌داشت و بارها گفته بودم او از من است و من از حسین، فصلی گریستم.

تا بوده، من در ایران بوده‌ام و محرم را با شور و سنج و طبل و خیمه و تکیه و هیئت و سیاه پوش کردن در و دیوار و زمین و زمان شروع کرده‌ام و این حجم از سکوت را تاب آوردن و دم فرو بستن، آن‌هم مقابل چشمان مهربان پیامبر خدا، سخت‌ترین کار عالم بود… .

غیر از من، یکی دو تای دیگر از بچه‌ها هم مشکی پوشیده بودند و مشکیِ تنِ خدمه، محرم را تزریق کرد در ساعت صرف صبحانه… و انگار که اسرافیل در صورِ محشر دمیده باشد؛ تعجب‌ها از این‌که چرا رنگ لباس فرم این‌ها عوض شده، تبدیل شد به یادآوری آمدن محرم و به نم اشکی که از یادآوری محرم غلطید روی صورت حاجیان پیرسالِ چهار کاروانی که در ده طبقه هتل ساکنند.

یکی‌شان که هیکلش به قواره‌ی من پهلو می‌زد، به حسرت پرسید «پیراهنت را از این‌جا خریدی؟» و شنید که توی بارم داشتم. و حسرتش زیادتر شد که چرا او حواسش نبوده و مشکی‌ش را نیاورده! و شنید که حاضرم هدیه‌اش کنم به او که معلوم بود چندین و چند پیراهن بیش‌تر از من در عزای امام شهید پاره کرده بود.

در نیم ساعتی که بین ساعت سرو ناهار و موعد ارسال بارها به فرودگاه زمان بود، یک سر رفتم حرم که نماز ظهر و عصرم را پیش حبیب خدا بخوانم. صندل‌هایم را کنار باب السلام کندم و گذاشتم گوشه‌ای که بعد از نماز و زیارت، سر راه بپوشم و برگردم. خیلی طول نکشید که برگشتم. نبودند. معمولا در حرم کسی با صندل و کفشی که گوشه دیوار جفت شده باشد، کاری ندارد و در همه‌ی این سال‌ها این عادت عرب‌ها مرا که به حجم اشیای داخل جیبم حساسم و عادت ندارم نایلون و کیف مخصوص کفش توی جیبم نگه دارم، خیلی کمک کرده و حالا خاطره ۱۲ سال قبل داشت تکرار می‌شد.

آن سال هم کفش‌هایم را از جاکفشی جلوی باب جبرئیل بردند و من پابرهنه نشستم جلوی گنبد خضراء و یادم از آن اعرابی افتاد که وقتی پیامبر در روزهای آخر عمر مبارک‌شان داشتند از امت حلالیت می‌گرفتند، جلو آمد که «روز ورود به مدینه حواست نبود و چوبی که با آن، شترت را پِی می‌کردی به شانه‌ی لخت من خورد و باید حالا شانه‌ات را خالی تا قصاصت کنم» و حبیب خدا لباس از شانه مبارک کنار زدند و آن اعرابی با بهانه‌ای که خدا دستش داده بود توانست به شانه مبارک رسول بوسه زند و من دو پایم را کردم در یکی از کفش‌های نداشته‌ام که «یا رسول الله! من وقتی آمدم حرمت، کفش داشتم و الان ندارم! و کفش‌هایم به یغمای زیارت شما رفته و شما زیرِ دِین مثل منی نمی‌مانید و نمانید و یا کفش‌هایم را برگردانید و یا بهتر از آن‌را به‌م بدهید و… .» یادش بخیر که هزارها هزار برابر بهتر و بیشتر از کفش‌های کهنه‌ام را به‌م صدقه دادند و عدل، امروز که اول محرم بود و من در مدینه بودم، باز دوباره همان اتفاق تکرار شد و من یادِ بازیِ برد-برد آن سال افتادم و شروع کردم به شیرین زبانی و نمی‌دانم چرا سر حرف‌مان رفت سمت صحرای کربلا و عصر عاشورا و غارت خیمه‌ها و خار مغیلان و یتیمان پابرهنه در دل صحرای تاریک و چراغ اول روضه‌ی امسال جلوی باب السلام روشن شد؛ با پاهائی که از داغی نشسته بر جان سنگ‌های محوطه مسجدالنبی سوختند… .

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.