علم فیزیک میگوید«اگر شیئی از محلی شروع به حرکت کند و بعد از طی مسافت و زمانی، به محل اولیهی خود برگردد، مجموع کار انجام شده برابر (صفر) خواهد بود!». این را علم فیزیک و محاسباتش میگویند که همهی حساب و کتابهایش دور دایرهی ماده است و داخل قواعدِ دنیا.
به فیزیک اگر بود، وقتی پرواز حاجیهای ما که از فرودگاه ارومیه آغاز به همانجا ختم میشود، باید کارنامهی عملِ حاجیها عدد صفر را نشان دهد که نمیدهد.
و روز آخر و روز فرودگاه و مغادره است و تقدیر این شده که هر کس به خانهای برگردد که از آن آمده. هربار که برمیگردم به فرودگاهی در حجاز که برگردم به وطن، مثال ِمجموع مسافت طی شده و برایندِ صفرش به ذهنم میآید و به خودم و فیزیک و همهی این طبلهای میان بلند و تو خالی میخندم.
و حالا در فرودگاه مدینهایم و قاعده این است که از درِ فرودگاه داخل آمدنی، رانندهی اتوبوس جوازات (پاسپورتها) را بدهد بهم که توزیع کنم بین سرنشینان و قانون پدافند غیرعامل سعودی اینست که رانندهای اگر کسی را بدون جواز داخل محوطه بیاورد، چند هزار چوق جریمه میشود که برابر حقوق چند ماههشان است و شوفرهای سیه چردهی مصری، در عین تمکینی که در آیند و روندها دارند، سر این یک قلم، با کسی شوخی ندارند و تا تعداد گذرنامهها را با تعداد سرنشینهای اتوبوسشان عدل نکنند، ممکن نیست از جلوی هتل تکان بخورند و تا گذرنامهها را در ورودی فرودگاه تقسیم شده در دست حاجیان نبینند، ممکن نیست بگذارند کسی از ماشین پیاده شود.
الغرض، فرودگاه در داستان حج، مناسک و مراحل دارد و اینکه شمردم اولیش بود و دومیش لفافهپیچی آب زمزمهاست که هر سال سرش ماجرا داریم و تا بوده این طور بوده که آب زمزمهائی را که حاجیها با خودشان میآورند را دم پرواز میگرفتند و کسی اگر میخواست زمزم به تبرک ببرد، باید از زمزمهای لفافه بندی شدهی آمادهی سه، پنج و ده لیتریای که در فرودگاه برای فروش گذاشتهاند بخرد و بار طیاره کند اما امسال کسی کاری به کار بطریهای بیشماری که پر کرده بودیم از زمزمهای مسجدالحرام و مسجدالنبی نداشت و با کمترین بازرسی و معطلی کمرگ را رد کردیم و پاسپورتمان مُهر خروج خورد.
آئینِ آخری که در هر موسم پای پرواز اجرا میشود، اهدای قرآن است از سوی شاه سعودی. قرآنهای عثمان طه که در قطعهای رقعی و وزیری چاپ شدهاند و امسال دیدم ترجمه اردو و مالائی و ترکی هم بود بینشان. سهمِ صفِ حاجیهای کاروان ما، قرآنهائی بود به قطع رقعی و بدون ترجمه. یعنی به عربی خالص!
مطابق معمول ایستاده بودم ته صف که کسی جا نماند و یک دست نایلون بزرگ محتوی چندین بطری آب زمزم و یک دست زلف یار – ببخشید؛ لب تاب و ملحقات- که یکی از حاجیهامان پرسید «آن جلو چرا ازدحام است؟ چیزی میدهند؟» و صد امان از روزی که صف توزیع چیزی بسته شده باشد و کسی از کاروانیان از نحوه و جزئیات و سهمِ هرکس اطلاعی کمتر از بغل دستیش داشته باشد!
به مطایبه و طوری که استفهامم انکاری شود، گفتم «قرآن میدهند یکی یک دانه به هر کداممان که اصولا به درد خیلیهامان نمیخورد. هنوز آنی که در خانه روی طاقچه داریم را نخواندهایم. این یکی را بگیریم که چه؟!» و خندیدم و دور و بریها هم. داشتم مسلمانیمان را هجو میکردم که قرآن را غریب نگه داشتهایم و گفتم «بنظرم نگیریم بهتر است. اگر هم گرفتیم، نخوانیم که حرف خدا دو تا نشود. خودش توی قرآنش گفته که این امت قرآن را مهجور کردهاند… . خدائی ناکرده قرآن را بخوانیم و از مهجوریت درش آوریم، آیهی خدا نقض میشود یکهو!» و صف تکانی خورد و جلوتر رفتیم و یکی یک قرآنِ چاپِ سال ۱۴۴۰ که هدیهی خادم الحرمین الشریفین ملک سلمان بن عبدالعزیز سعودی بود را گرفتیم و رفتیم سمت خروجی شماره ۱۴۶ منتظرالپرواز که وقت رفتن و پریدنمان برسد.
یک بنده خدائی از دوستان فجازی خواسته بود قرآن چاپ سعودی برایش بیاورم و گفته بودم لب مرز هوائی که قرآن توزیع میکنند سعودیها، اگر دو تا دادند یکیش مال تو! و از مامور قرآن پخش کن خواستم یکی اضافه بدهد بهم که اخم کرد «مو یَسِّر» -میسر نیست!- و رد شو و رد شدم… .
اذان شد. وضو گرفتم و رفتم توی نمازخانهی سالن. شیخ معینِ کاروان مغربش را خوانده بود و عشاء را میخواند که به رکوعش رسیدم. بعد نماز گفت «یکی از حاجیها قرآن هدیهاش را پس آورده که «به دردم نمیخورد!»». خداخواهی بود! گرهِ نگرفتن قرآن دوم باز شد و کار آن رفیق فجازی راه میافتاد اینطوری. مصحف را گرفتم و با مصحف خودم زدم زیربغل و آمدم بیرون. مطابق معمول، چشم کاروانیان چهار تا شد که چرا همه یکی گرفتهاند و من دو تا؟! و استرس سراسر وجود همهشان را گرفت که چرا او توانسته و ما نتوانستهایم و حالا با حقی که ازمان ضایع شده، چه کنیم و آثار حسرت در صورتشان نمایان میشد از چیزی که میتوانستند داشته باشند و الان ندارند و داشتم توضیحشان میدادم که چهارتائیِ چشمها به دو تای طبیعی تقلیل پیدا کند و رنگِ حسرت از رخشان زائل شود و خون به صورتشان برگردد که یکیشان سر رسید به تحکم که «این چه بامبولی بود توی صف سرهم کردی و گفتی قرآن نگیرید و اگر گرفتید نخوانید!» زنم حرفت را شنیده و جدیش گرفته و سهمیهی قرآنش را نگرفته. بیا برو همانطور که خرابش کردهای درستش کن و از آن عربِ قرآن پخش کن، حق زن من را بگیر!»». حالا ما اینهمه توصیه ریز و درشت کرده بودیم در این چند ماهِ قبل و حینِ سفر و گوش کسی بهشان بدهکار نبود و یک حرفِ درست را باید هزار بار و هزار جور تکرار میکردی که شنیده شود و عدل، این بندهی خدا از بین آنهمه حرف و توصیه، این یکی را شنیده و اجابت کرده بود!
حقِ زن دست همان عربِ قرآن پخش کنی بود که توپیده بود بهم «مو یَسِّر!!!» و معلوم بود بروم پیشش دست خالی برم میگرداند. آن هم آنهمه راه را تا خروجی گیت. زائر معترضِ حق به جانب، روحانی بود و باید به زبان روحانیون مجابش میکردم و دل دل میکردم که تا من راهِ در رفتن از زیر بار هجوی که کرده بودم را مییابم، ملتفتِ دو قرآنی که زیر بغلم زده بودم نشود که شد! و بلافاصله گفت «یکی از همینها را بده!» و زیر لب غرید «خودش دو تا دو تا برمیدارد و ملت را سر کار میگذارد که نگیرید!»
یادم افتاد، موزه مکه که رفته بودیم، چند نسخه از قرآنهای تفسیر دار که نه اسم مفسرش معلوم بود و نه تفسیرش سر و ته و قاعده و رابطه داشت را برداشته بودم برای خودم و یکی دو نفر از اساتید قرآن پژوه که با آخرین متدهای تفسیر وهابیون آشناتر شوند. دست بردم و دو جلد قرآن هدیه را جا کردم توی کیف دوشیام کنار لب تاب و ملحقات و یکی از آن قرآنهای مفسر را درآوردم و گرفتم سمت شیخ و گفتم «شیخنا! بیا یکی بهترش را بهت بدهم. این نسخه، علاوه بر اینکه قرآن کامل است، در حاشیهاش تفسیر هم دارد و تفسیر بیشتر به کار علما میآید تا متنِ خالی. قرآن خودت را بده به حاج خانم و این باشد برای تو».
پولیتیکم گرفت! و از خر شیطان پائین آمد و برقی از چشمانش دوید! قرآن مفسر به دست و فاتحانه، برگشت سمت عیالش و من نفس به راحتی کشیدم که غائلهای که میرفت به فتنه ختم شود، ختم به خیر شد… . و قدرتی خدا، تا شرح ما وقع پخش شود بین کاروانیان که فلانی از حاج حسین، قرآن تفسیر دار گرفته و تا ملت آوار شوند سرم به استیفای حقشان! درِ تونلی که ختم میشد به طیارهی ائرباس ایرانی هما را گشودند و مردم به هوای وطن و برای برگشتن به نقطهای که حرکت حج از آنجا آغاز شده بود، با سرعتی خارقالعاده ازدحام کردند در تونل که سوار غول آهنیِ سپید رنگ، زآن سفر حجاز خود، عزم وطن کنند… .