یک ماه نشده که از حج برگشتهام. و در تمام روزهای این یک ماه، روزی نبوده که دلم تنگ روزهای کمی که دیدار کعبه قسمتم بود نشده باشد. در این بیست و چند روزی که برگشتهام، سفرهای کاری و غیرکاری و رتق و فتق اموری که یک ماهِ نبودنِ بخاطر حج، عقبشان انداخته بود باعث شد که نتوانم بنویسم و دلم در موازات هوائی شدنش برای آن چشمِ سیاه در مرکز زمین و آن گنبد سبز در صمیمیترین نقطهی عالم، هوائیِ نوشتن هم میشد و میگذشت آنچه میگذشت… .
الغرض، گفتم امروز که سرم کمتر هوائی است، بنویسم از آخرین سکانس حج امسال که زمزم آوردن باشد.
زمزم، تنها سوغاتی حج است که اصالت دارد. یعنی تولید خود خودِ مسجدالحرام است و هر بلا که سر باقی مشاعر و مشاهد آوردهاند سر زمزم نتوانستهاند بیاورند و میدانیم که خاصترین آب روی زمین است و نابترینِ آنها و میدانیم که به گواهی آزمایشهای علمی صورت گرفته، زمزم در اثر مرور زمان نه تغییر بو میدهد و نه رنگش دیگرگون میشود و جلبک نمیزند و تا ابد سالم و نو میماند و باز میدانیم که یک قطره زمزم را اگر در ظرفی بریزی، کلِ آبِ آن ظرف در کسری از دقیقه به سختی و طعم و اصالت زمزم در میآید و اینها همه از خواص معجزهی جوشیده از زیر پای اسماعیلِ نبیست وقتی مادرش هروله کنان بین صفا و مروه دنبال آب بود برای طفلش و به سرآب میرسید.
باری در هر سفر حجی که بودهام و البته در عمرهها، هر مقدار زمزمی که پر کرده بودیم توی ظرفهای آب معدنی که بیاوریم سوغات، توی همان فرودگاه از دستمان گرفته بودند و اجازهی ورودش به طیاره را نداده بودند و هیچ التماس و لابه و لابیای کارگر نیفتاده بود و چاره در خرید زمزمهای بسته بندی شده در فرودگاه بود و سر همین ماجراها دست نگه داشته بودم که بیعجز و لابه، خیلی شیک و مجلسی، زمزمم را در همان فرودگاه بخرم.
اما وقتی روز آخر داشتیم جمع میکردیم بیائیم فرودگاه، خبر رسید که از ممنوعیتهای هر ساله خبری نیست و کسی کاری به کار حجاج ایرانی ندارد و این شد که ظرفهای آبِ خالی شده در هیتر برای آبجوش صبحانهی آن روز به دست، مشرف شدم حرم نبوی، سرِ کلمنهائی که گوش تا گوش مسجد چیدهاند و تویش پر آب زمزم است و تا جا داشت و میتوانستم زمزم پر کردم برای انتقال به وطن.
هفت تا ظرف ۱٫۵ لیتری و یک ظرف ۵ لیتری. بدبختی اما اینجا بود که کیف و ساکها را فرستاده بودیم و باید آنهمه ظرف را کولکش میکردم تا فرودگاه و تا طیاره و تا خود ِایران… . به شوقش میارزید. و بماند که چشم همکاروانیها ورمیقلمبید که «خدمه کاروان سوغاتیهایش را نگه داشته روز آخر، ارزانتر بخرد و کاش به ما هم میگفت این پولیتیک را…» و من به عدد ۱۶۰ نفر زائر مجبور شدم درِ کیسه را شل کنم! که دل نلرزانید و این حجم برزگ و سنگین، چیزی جز آب نیست و تا ندیدند محتویات نایلونهای کیسهای بزرگ را، دلشان آرام و خاطرشان آسوده نشد که نشد.
و البته که گیتهای امنیتی فرودگاه مدینه را انگار از خاصیت امنیتی بودن انداخته بودند و آب در ظرفهای وکیوم نشده که سهل است، ناخنگیر و کارد و یخشکن هم رد کردیم از ایکسریِ گیت تفتیش و انگار صدای شترقِّ سیلی سپاه که خوابید زیر گوش پهپاد آمریکائی و خواباندش، ماستِ دوستان سعودی را کیسه کرده بود و زیاد به پر و پای ما نپیچیدند و نه در حین خروج از حجاز که در تمام یک ماهی که بودیم… .
حتا جو گرفت مرا که یکی دو ظرف را هبه کنم به این و آن و اگر نبود تذکرِ بجای عمو که «بچه جان! تو امتت زیادست و همینها هم کمت است و بذل و بخششِ الکی نکن!»، نصف آبها را بخشیده بودم.
و حرف راست و حکیمانهای بود تذکرِ عمو. ایران که رسیدم، زمزمها را ریختم توی ظرفهای کوچک آب معدنی که طی سفر استفاده کرده بودمشان و خالی شدهشان را شسته، تپانده بودم توی چمدانم و بجای هدیه و سوغات، تقدیم قوم و اقربا و دوستان کردم و چه خوش برکت بود و به تقریباً همهی کسانم رسید. و امروز که دارم اینها را مینویسم، بغیر از سهمِ زمزمِ پدر شهید جوانی که هنوز فرصت زیارتش را نداشتهام و یکی دو تای دیگر، باقی ِ۵۰ ۶۰ ظرفِ زمزم رسیده به دست صاحبانش و هر بار زمزمهای مانده را دیدنی، دلم هوای دیدار دوبارهی شکوه و وضوح و خلوصی را میکند که فقط و فقط در کعبه و اطرافِ پربرکتِ آن یافت میشود و لا غیر!