هوائی نشوم؟

خسته‌ی راه، وقتی رسیدیم و آن‌قدر نزدیک شدیم که گنبد و گل‌دسته نمایان شود و همه‌ی خستگی‌ها را ببرد، همآن‌جا که آدم تماما سجده می‌شود و به حیرتِ (تبارک الله احسن الخالقین) خاضع و ساجد و راکع، وقتی سر از سجده برداشت و دست را به ارادتِ سلام دادن بلند کرد که حمد و ثنایت کند و اشک حلقه بزند توی چشم‌های چند شب نخوابیده‌اش، همان‌جا، همان‌طور حیران و واله و سرگشته، زیر لب گفت:

«پیش خودشان گفتند «غریب گیرش آوردیم! کُشتیم و سرش را بریدیم و خونش را ریختیم روی رمل‌های داغ و تمام شد!»

پیش خودشان فکر کردند لابد همه‌ی صدایت فقط در حنجره‌ای بود که به کینه بریده بودندش و دیگر طنینت نمی‌افتد توی دنیا. توی گوش‌ها. توی تکرار پژواک‌ها… .

پیش خودشان گفتند «حسین را محاصره کردیم و اهلش را به حصار کشیدیم… .»

و نمی‌دانستند. ندانستند… و نمی‌دانند.»

 

و حالا که من یاد آن جمله‌های حین سلامِ اول حین ورودِ اربعینِ امسال به کربلا افتاده‌ام، شب جمعه‌ایست پر از هوای دل‌تنگی و دارد عدد روزهائی که از اربعین و از برگشتن‌مان می‌گذرد، یک ماه را پر می‌کنند.

و کربلا دوباره افتاده در حصار حرامی‌ها. که این‌بار عبا و عمامه را از علمای شیعه دزدیده‌اند و گرد و خاک راه انداخته‌اند و اغتشاش درست کرده‌اند و راه را بروی کربلائی‌ها بسته‌اند.

و دل ناماندگار مثل منی هوائی حرم، دارد از هیچ می‌لرزد که نکند راه بسته بماند و دیدارِ دوباره بماند به قیامت و عقل تسلی می‌دهدش که زبان به دهان بگیر؛ «نوبت اولی نیست راه بسته شده و آخریش هم نخواهد بود» و شعر خواجه می‌خواند برایت که «چِنان نمانَد، چُنین نیز نخواهد ماند… و نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند!»

و یادم می‌افتد از حرف آن رندِ حسین‌چی که سر شب می‌گفت «بهتر! چند روز و ماه که راه بسته بماند، من و تو قدر نعمتِ بی‌زحمتی را که افتاده دست‌مان بهتر می‌دانیم و می‌فهمیم این‌که هر آن اراده می‌کردیم فردا یا پس‌فردایش کربلا بودیم از صدقه سر عنایت امام شهید بود و قرارمان این است که قدر نعمت بدانیم و حواس‌مان به شکر نعمت باشد و اصلا؛ هر از چندگاهی گوشمالی‌ای این‌چنین لازمِ من و توست!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.