رفیقِ همکاری داریم که ۱۲ سال پیش وقتی استخدام شدم، یکراست فرستادندم زیر دست او و نگو در تمام ماههائی که شاد و خرم از صبح تا ظهر میگفتیم و میخندیدیم و کار! راه میانداختیم، دارد زاغ سیاه چوب میزند و سبک سنگین میکند و میآزمایدم به انواع سنگ محکها که آیا یکی مثل خودشانم یا یکی مثل غیرِ خودشان و وقتی بعد هجده ماهِ مداوم که در ندانستنِ تمام، مبتلا به انواع امتحانها و اقسام آزمونها شدم و ندانسته و بیخبر از همهجا از همهشان با روئی سفید بیرون آمدم، دعوت شدم به مداری خصوصیتر و الحمدلله که تا یومنا هذا در آن مدار مجازیِ نادیدنی باقیام و تا الان که دارم اینها را مینویسم، نه دلیل خودی انگاشته شدنم را فهمیدهام و نه علتِ ماندنم را. و نه اصلا دلیل بودنم در آن دایرهی مخفی! را.
این رفیق شفیق که در لسان اهل معنا و حلقه نشینانِ دائرهی فوقالذکر، متخلص به رئیس است و ریش سفید جمع، کرامات بیرون از شماره است و معجزه و خرق عادت، بسیار که شمردنشان را آب بحر کافی نیست “که تر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم!”
الغرض، تا قبل اربعین امسال، با مساعی بسیار و دوز و کلک و من بمیرم و تو بمیری، تنها موفق شده بودیم رئیس را دو نوبت به مشهد ببریم که هنوز برغم سپری شدنِ این همه سال و ظهور و بروز انواع وسائل ارتباطی و اجتماعی، بیرون کشیدن جنابشان از حصار شهر، بنحوی که شاهدان شاهدش بودند، در نوع خود معجزه محسوب میشود که ذکر و نحوهاش بماند برای وقتی گشادهتر.
باری، در همهی این سالهای سال رفاقت و مودت، بعد از هزار نوبت اصرار و ابرام که “رئیسا! یک سفر با ما بیا تا کربلا” در سفری که شعبان امسال رفتیم کربلا، بنا بود شخص رئیس هم بیاید و اسم نوشته بودیم برایش و با چه مصیبتی مجابش کرده بودیم که پاسپورتش را بدهد و نمیداد و مگر مُغر میآمد گذرنامه وامانده کجاست و خدا خود شاهدست که آخر سر به چه ذات معصومی متوسل شدم که راضی شد پاسپورت را رد کند و رد که کرد، باز خدا خود شاهدست که چه قشقرقی بپا کرد و چه کشتار جمعیای راه انداخت از (من بمیرم و تو بمیری) که «این یک بار را بی خیالش شویم» و نبریمش! و دست آخر مثل همیشه پیروز شد و ماند و نیامد بامان. و نبردیمش و پاسپورتش گرو ماند پیش من به ضمانت اینکه اربعین را باهامان میآید.
و گذشت و فصل اربعین رسید و در سیاهه نفرات زیارت اربعین امسالمان چهار تا جای مخصوص برای همکارانم کنار گذاشته بودم که صندلی جلوئی مال رئیس بود که باز چشمم آب نمیخورد بیاید و منتظر بودم باز یک بامبولی در بیاورد و لیز بخورد از دستم و قِسِر در برود.
از سه تای الباقی، یکیشان دو هفته مانده به سفر دچار مشکل مرخصی شد و دیگری رخصتِ از عیال نتوانست بگیرد و آن دیگری سر و صدای اغتشاشات و اعتراضات عراق را که شنید خوف برش داشت و دو دل شد و با این حساب، رئیس مانده بود و من و اگر میآمد، در گروهمان غیر من با کسی آشنائیت نداشت و عوض همهی بلاهائی که سرمان آورده بود، بنا گذاشتیم تا لحظه حرکت بو نبرد که آن سه تای دیگری نمیآیند و قرار بود تا شب حرکت هی زنگ بزنند بهش و هماهنگی کنند و اوضاع را عادی جلوه دهند تا فکر کند همه دارند میآیند و گیر کند توی رودربایستی و بیاید و سوار که شد، بفهمد دوستانش تو زرد از آب در آمدهاند و دستش مانده توی پوست گردو و چاره ای غیرِ رفتن ندارد.
حالا این رفیق ما خیلی در قید اسباب و لوازم نیست و نشده سفری برود و کوله و کیف و ساکی بردارد و سر همین نگرانِ این نبودیم که اگر دستخالی و بیزاد و توشه آمد، در سفر به مشکل برمیخورد. گذرنامهاش هم که دست من بود و میماند خودش که اگر نقشه میگرفت و تا پای پله مینیبوس میآمد، کار تمام بود!
و راستش اینست که بوهائی برده بود، اما اینگونه که «اصل کربلا رفتن و ماشین کرایه کردن و… سرکاری است و میخواهیم بار و بندیل ببندد و بیاید سر قراری که قرار نیست کسی سرش بیاید و قرارست آنجا یک دل سیر به سر کار رفتنش بخندیم!»
برای همین بود که روز حرکت، یکراست از اداره و با همان شق و رقیای که در لباس و ادکلن و کفشِ یک کارمند متشخص دیدهاید، آمد سر قرار و نه کولهای و نه ساکی و نه لباس اضافهای و نه هیچی! که اگر شکش یقین شد و دید قال گذاشته شده، از تک و تا نیفتد و بیآنکه چیزی از دست داده باشد، برگردد اداره و نشان دهد که «رئیس با این ادا و اطوارها گول نمیخورد و الکی نیست که بهش میگوئیم رئیس و بدانیم که کت تن کیست!؟ و هنوز هر قدر هم مکر مکاران و نقشهی نقش کشان قوی باشد، باز دود از کنده بلند میشود… .»
قرار حرکت ساعت ۳ بعد از ظهر بود و او یک ربع زودتر از همه رسیده بود. حوله پیچ، داشتم سرم را خشک میکردم که زنگ زد «چرا هیچ کدام تان سر قرار نیستید!؟ نکند سر کارم گذاشتهاید و اصلا کربلا رفتنی در کار نیست؟» داشت یک دستی میزد که مثلا «دستتان رو شده! و نقشهتان لو رفته!» گفتم «تا قرار یک ربع مانده. سر ساعت آنجام! مینیبوس را هم گفتهام بیاید ضلع جنوبی میدان بایستد. اگر دروغت راست باشد که آمدهای، یک دور چشم بچرخانی، میبینیش!» و سر و تنم خشک شده و نشده رفتم سر قرار و خلاصهاش اینکه رئیس را که دیگر فهمیده بود ورق را پشت و رو خوانده، سوار کردیم و با سلام و صلوات راهی شدیم و تا میله مرزی را رد نکرده بودیم و داخل خاک عراق نشده بودیم، پاسپورتش را ندادم که نکند یکهو هوای برگشتن به سرش بزند… .
رئیس، از رزمندههای جبهه غرب بود و سالهای بعد جنگ آنقدر گرفتار شده بود که گذرش سمت کردستان و کرمانشاه و جنگ و روزهایش نیفتد. همهی راهی را که در نوار غربی از سرِ آذربایجان میرفتیم تا برسیم به خسروی، برایش تکرار روزهائی بود که بینشان سی سال دوری افتاده بود. و نگویم از حالش که از وقتی سوار مینیبوس زاغارتی شد که صندلیهایش را کنده و جایش موکت و پتو فرش کرده بودیم، پرت شد به سالهائی که خیلی سال بود یادشان نیفتاده بود… .
…
شب بود که رسیدیم کربلا. و کسی چه میداند به کربلا رسیدن یعنی چه؟
قاطی شور و سینهزنی و مداحی رفتیم تا بینالحرمین. مثل همیشه کفشها را کندیم و کج کردیم سمت حرم عباس که راهِ خانهی امام شهید را از راهش رفته باشیم و خانه را از درش داخل شده باشیم… . توی حال خودش نبود. شکوه و نور و صدا و شور و نوای چند ده میلیون آدم، قاطی هم شده بود. آنجا که قطرهها لب دریا رسیدهاند… .
دست به سینه، وقتی رسیدیم مقابل باب قبلهی حرم عباس پسر علی (علیهما سلام)، سینه به سینه شدیم با سینهزنهائی که مداحشان حاج صادق آهنگران بود و حاجی داشت مثل سالهای جنگ از “سوی دیار عاشقان” و از “به کربلا رفتن” میخواند… و جماعت گُر گرفته بودند. قاطی صدای حاج صادق، توی گوش رئیس گفتم؛ امامی که عاشقش شدهایم، بلدست با هر مهمان به چه زبانی سخن کند. لابد آمدنت به چشم امام آمده که پا قدمت مداح خبر کرده. و نه هر مداح. که حاج صادق را. تا بگوید «رضا! ما تو را هنوز به رزمندگی میشناسیم؛ ظفر مبارک. رسیدنت مبارک!»
دیدگاهها
خیلی عالی بود دلم هوای ارباب کرد.
عجب رئیسی!
داشت باورم میشد که سرکارش گذاشتین
فکر کن اگه همچین کاری می کردین