آدم هم این‌همه سِفت؟

خیلی اوقات، افراد را با لباس‌شان در ذهن ثبت می‌کنیم و اگر آن‌ها را در لباسی غیر آن‌چه ایشان را همیشه در آن دیده‌ایم ببینیم، بجا نمی‌آوریم. مثلا خانمی که همیشه چادر می‌پوشد را اگر روزی بدون چادر با لباسی مکشوف ببینیم یا آخوندی را در لباسی غیر لباس آخوندی و یا نظامی‌ای را در پیراهنی غیرِ پیراهن نظام ببینیم، در وهله اول بجایشان نمی‌آوریم و باید برای تطبیق‌شان با نمای قبلی، مقادیر متنابهی فسفر بسوزانیم! و ته‌ش این است که طرف شاکی می‌شود و زبان به گله می‌گشاید که «حق داری رفیق قدیمیت را نشانسی و اصلا این؛ رسم دنیاست که بزرگان سایه‌شان سنگین باشد و دور و برشان را نخواهند بشناسند و…» و باید فصلی لیچار و لُغُز شنیدن را متحمل شوی که چرا او را که قالب و قاب عوض کرده، در همان ثانیه اول نشناختی و باید دهنت بسوزد بابت آشی که نخورده‌ای!

الغرض، با کله طاس و کت و شلواری که به تنش زار می‌زد و معلوم بود مال عهد قل‌قل السلطنه‌ی دوم است، به هجمه آمد تو با خرواری کاغذ که در نهایت بی‌نظمی و درهم برهمی به مشت گرفته بودشان که؛ «چرا برای فوت شده‌ی ما تخفیف اعمال نکرده است همکارت؟» و چنان به تحکم که جای این سوال نبود که بپرسم «چرا باید تخفیف می‌داده است» و اصلا «این چه نحوِ داخل آمدن است و کو سلام و کو ادبت؟»

چشم‌های پر از سوالِ نپرسیده‌ام را که دید بی آن‌که ذره‌ای از هیبتِ حق به جانبش را جابجا کند پرسید «مرا که شناختی؟» و با تمام شرم‌ساری، سر به نفی بالا انداختم که «نه!» و بارانِ لیچار و لُغُز شروع به باریدن کرد که «حق دارید زحمت‌کشان و جان به کف گذاشته‌های توی دل کوه و کمر را نشناسید» و گفت و گفت و گفت و ته‌ش اسمش را گفت و تا اسمش را نگفته بود از نشانی‌هائی که از کوه و کمر و بر و بیابان می‌داد، عقلم به جائی قد نمی‌داد و شرمندگی‌م از به جا نیاوردنِ چنین انسان خدوم و از جان گذشته‌ای زیاد و زیادتر می‌شد.

اسمش را که گفت، همه رشته‌های ارادتی که با توصیفاتی که از شغل و مهارت و خدمتش گفت تنیده بودم از هم گسست و یادم آمد جناب‌شان مسئول روابط عمومی یکی از نهادهای نظامیِ مرتبط با مزر هستند که کوه و کمر را آخرین بار با خود من، حین مسابقه کوهپیمائی‌ای که در زمان مسئولیت قبلی‌م در تپه‌های حومه شهر برگزار کردیم، دیده است و دارد شاهنامه سر هم می‌کند.

و توضیح داد: امروز که آمده بود برای بردن رسیدی که در سازمان جا گذاشته، دیده که متصدی ثبت متوفیات دارد به یکی از همشهری‌های تخفیف می‌دهد و تعجب کرده که چرا تخفیف شامل حال رقمی که هفته‌ی پیش برای غسل و کفن پدرش از جیبش! پرداخت، نشده است؟ و طوری به جیبش اشاره کرد که انگار بنا بر این بوده که هزینه‌های دفن و کفن بابای مرحومش از جیب ِکسِ دیگری پرداخت شود و ادامه داد که «مگر نه این است که زحمت شهر به گردن ماست و مگر دوزار تخفیف این حرف‌ها را هم دارد و اگر خداخواهی نبود و او امروز نمی‌آمد و موضوع را متوجه نمی‌شد، کی حقش را به‌ش برمی‌گرداند و… .»

و داشت تخته گاز می‌رفت و پدال گاز چسبیده بود به کف و معلوم نبود با این سرعت که او دارد می‌گازد! اگر جلویش دربیایم و شاخ به شاخ شوم، تکه بزرگه‌ی کدام‌مان گوش‌مان خواهد بود؟

و تجربه به من ثابت کرده که جواب این دست از اولاد بنی‌آدم، دلیل و مدرک و منطق نیست و باید با سوال جوابش را بدهی و از این‌رو، تیشه را درست به بیخِ ریشه‌اش نشانه رفتم؛ «معرفی‌نامه تخفیف‌تان مال کمیته‌ی امداد بود یا بهزیستی؟» یکه خورد. گفت «هیچ‌کدام!… چطور؟ معرفی‌نامه‌مان کجا بود؟؟؟» پرسیدم «پس لابد روحانی و ریش سفیدهای محل کاغذ داده‌اند به‌تان!؟» با تعجبی که به یکه‌اش اضافه شده بود پرسید «کاغذِ چی؟» گفتم «استشهادیه‌ای که زیرش را ریش سفیدها و روحانی مسجد محل‌تان مُهر و امضا کرده باشند که متوفی از مال دنیا چیزی نداشته و خرج و مخارجش را در و همسایه تامین می‌کرده‌اند و حالا که رفته به رحمت خدا، چیزی ندارد که خرج کفن و قبر و ختمش کنند و المُفلِسُ فی امان الله است و شهرداری در هزینه‌ی تدفینش مساعدت کند و الخ!»

سرخ و سفید؛ شبیه آدم‌هائی شد که نه راه پس دارند و نه راه پیش. تیر درست به تاج غرورش خورده بود و باید یک جوری جمع می‌کرد حیثیتِ هشت‌های روی همِ استوار یکّمیِ روی بازوهایش را. گفت «کاغذهائی را که می‌گوئید را نداریم. اما خدا بیامرز تحت پوشش بوده ها!» و شنید «تحت پوششِ کجا؟ کمیته؟ بهزیستی؟ خانه سالمندان؟» و گفت «نه! هیچ‌کدام. تحت پوشش سازمان بازنشستگی کل کشور؛ بالاخره یک حرمتی باید به‌شان قائل شد یا نه؟» گفتم «حرمت ریش سفید کرده‌ها که تاج سر ما هستند، سر جای خودش محفوظ. فاکتوری هم که پرداخت کرده‌اید را همان سازمان که گفتید، به‌تان برمی‌گرداند. نگران نباشید.» از تک و تا نیفتاد و گذاشت روی دنده‌ی پرروئی «آن‌را که تا ریال آخرش از اداره بازنشسته‌ها می‌گیرم! غرض این بود که چیزی هم از شما به‌مان برسد که علی‌الظاهر سفت‌تر از آنی که بشود چیزی ازت کَند!» و ناخودآگاه پا کوبید و رفت و من رفتم به این فکر که «اسم این‌که حواس آدم به امانت مردم که دستش سپرده‌اند باشد و نگذارد بیت‌المال عین گوشت قربانی تقسیم شود؛ سِفتی است؟»

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.