از همه منافع مرزی بودن شهرمان، نصیب سازمان ما مجهولالهویههائی است که توی کوه و کمرِ نوار مرزی حین عبور غیرمجاز پایشان سُر میخورد و با سَر میروند ته دره و تا برفها آب شوند مهمان یخ و قندیلهای درهاند و بهار که رسید و برفها که آب شد، اگر چیزی ازشان مانده باشد و اگر چوپانی، کوهنوردی، کسی پیدایشان کرد، خبر به هنگ مرزی میدهند و بعد تشریفات قانونی منتقلشان میکنند سردخانهی سازمان که سر فرصت تشخیص هویت داده شوند و مگر صاحبی برایشان پیدا شود.
و اینبار قرعهی مرگ ناگهانیِ در غربت به نام افغانیای بود ساکن اصفهان که سرِ نمیدانم چه، هوای ترکیه به سرش زده بود و حین عبور از کمرکش کوه در سرحدات ایران و عثمانی، سُر خورده بود ته دره تا بعد از چندین و چند ماه، چوپانی پیدایش کند و بیاید ساکن سردخانه ما شود که بعدِ چندین و چندین ماه دیگر، کس و کارش از اصفهان خبردار شوند و بیایند دنبال جنازهاش.
کس و کار که میگویم نه زن و بچه و برادر و پدر، که صاحب کارش. و از قرار، افغانی بخت برگشته، کارگر سنگبریای بود در حومه اصفهان و اوستایش که برای رضای خدا آمده بود پیِ جنازه، میگفت بدبخت گولِ داعش و حقوق به دلار را خورد و از نان و آب افتاد و یکروز صبح دیدم که گذاشته و رفته و چون کارت اقامتش دست من بود و همه جا اسم و تلفن من ثبت شده بود، از آگاهی به من زنگ زدند که کارگرت فلان جا مرده و جسدش آنجاست و برو برای تعیین تکلیفش و یا اگر نمیخواهی اینهمه راه از اصفهان تا خوی را بکوبی و بروی، بیا آگاهی اصفهان و کاغذ بده که بفرستیم خوی تا آنجا بعنوان میت بیصاحب دفنش کنند و اینها را که میگفت حسرت از کلماتش میریخت و میگفت بنده خدا کارگر قابلی بود و گول خورد و رفت و اگر لب مرز هم نمیمرد، توی سوریه تیر غیب میگرفتش.
کارهای اداریش را کرد و از آنجا که اصفهانیها مردمانی اقتصادی و متعصبند و اصلشان بر این است که سود و منفعتشان اول مال همشهریشان است و اگر نبود، مال غیر اصفهانی و باز از آنجا که آرامستان اصفهان، ماشین حمل جنازه به وفور دارد و روی حساب اینکه جائیکه آب هست تیمم نباید کرد، صاحبکار اصفهانی با خودش مُردهکِش از اصفهان آورده بود و سپرد جنازه را تحویل او دهیم و خودش رفت.
ماشین حمل جنازهی از اصفهان آمده بعد از ظهر رسید. وقتی داشتیم میبستیم که برویم. مردی میانسال و سیهچرده که یک لایه روغن و دوده روی دستها و زیر ناخنهایش داد میزد که شوفر جاده است و خواستم که همکاران مدارک و مجوز حمل جنازهاش را ببینند. دست کرد از جیب بغل کیف مدارکش را درآورد و گرفت سمتم که «هر مدرک و مجوز و کارتی که بخواهی دارم! از تصدیق پایه یک بگیر تا کارت عضویت انجمن خوشنویسان ایران و کارت مربیگری کُشتی و بوکس!»
مدارکش کامل بود. مجوز حمل داشت و گفتم جسد را تحویلش بدهند که راهش درازست و تا شب نشده خودش را تا یک جائی برساند. و خداحافظی کردم و راه افتادم.
فاتحانه دستهی کارتهای درهم برهمش را برگرداند توی همان جیب جادوئی که برای آنهمه کاغذ و کارت جا داشت و بدو آمد دنبالم. با لحنی صمیمی که انگار ده سال است هم را میشناسیم از پشت سر صدایم کرد. برگشتم. با نیشی که تا بناگوش باز مانده بود، گفت «رئیس! توی سازمان جائی برای نفس چاق کردن داری؟» گفتم «اگر جا برای خواب میخواهی برو اتاق رانندهها. میگویم جا بدهند بهت یکی دو ساعت استراحت کنی و راه بیفتی.» گفت «نگرفتی منظورم را! جا برای نفس چاق کردن میخواهم. نه خواب!» و انگشتهای اشارهاش را ضربدری گذاشت روی هم و عقب جلوشان کرد. گرفتم چه میگوید. دوستمان اهل بخیه بود و جا برای دود و دمش میخواست! که خودش را بسازد تا نفسش جا بیاید!
هنوز انگشتهای اشارهاش روی هم بود به نشانهی سیم و سنجاق! که اشاره کردم به دوربینهائی که دور تا دور محوطه روی دکلهای ده متری نصب شده بودند. با همان نیشِ تا بنا گوش باز گفت «دوربینها را دیدم که آمدم اجازه بخواهم! قبلِ شما یک دور محوطه را چرخیدهام. قدرتی خدا همه جا دوربین دارید!»
گفتم «همه جای محوطه دوربین داریم. ساخت و سازت بیفتد توی دوربین، دردسر میشود برایت.» خنده روی نیشش ماسید و وا رفت. ادامه دادم «فقط داخل دستشوئیها را دوربین کار نگذاشتهایم. برو آنجا کارت را بکن و راه بیفت. چارهات فقط آنجاست!» گفت «کار من مفصلتر از این حرفهاست که با چمباتمه و فندک توی موال حل شود.» گفتم پس جنازهات را تحویل بگیر و از دید دوربینهای ما برو بیرون. جائیکه کسی نبیندت. خودت را بساز و راه بیفت… . و سوار ماشین شدم.
توی راه که داشتم برمیگشتم خانه جملهی آخرم عین پتک میخورد توی سرم؛ «برو جائیکه کسی نبیندت!» و مگر داریم همچه جائی؟ جائیکه کسی تو را حین کاری که نمیخواهی کسی ببیند، میبیند! و میبیند! و میبیند!
دیدگاهها
به یاد این جمله افتادم .
عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت خدا نکنید.امام(ره)
و این آیه
«الم یعلم بانَّ الله یرى» علق -۱۴