نوش بادت آن‌همه آغوشِ گشوده

برای از حاج قاسم نوشتن

کلمه کم است.

که او کلمه نبود. رود بود. روان بود. راه بلد و راه بر و راه نما بود؛ چراغ بود!

کسی که تا مرز شهادت رفت و ایستاد پشت دروازه‌ی وصال و داخل بهشتِ شهادت نشد تا ماندگان به گَردِ راهی که رفته بود برسند. و ببینند شوق شهادت با دل آدم چه می‌کند… .

او آن‌قدر ایستاد پشت دروازه بهشت، آن‌قدر پا روی دلِ بی‌تاب و مشتاق شهادتش گذاشت، آن‌قدر در دنیای ما ماند که باورمان شد که او تا ابد با دنیا می‌ماند.

او! که با دنیا هیچ صنمی نداشت و دنیا هم با او.

آن‌چنان که دیدیم از آن قامت رشید، چیزی برای دنیا جا نماند الا دستی که عَلَم شود بر عالم… .

حاج قاسم به خون نشست و رفت و این سرنوشت روی پیشانی همه‌ی پاسدارها نوشته شده که جز به روی گلگون و تنِ زخمی به دیدار امام شهیدان رفتن، کمال بی‌ادبیست… . و حاج قاسم ادیبِ شهادت بود.

سردار!

آن بالا بالاها، در آن قهقهه‌ی مستانه، در آن شادی وصول، لابلای همه‌ی آغوش‌هائی که سال‌های سال انتظارِ رسیدنت را می‌کشیدند، وقتی به آغوش گرم پدرم رسیدی، یادت می‌ماند «سلام من برسانی؟»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.