هر بار هرکسی با توپِ پُر و به غیظ و غضب میآید تو که «یالاه! مُرده ما را بدهید برویم! خودمان آمبولانس داریم!» ناگفته پیداست که خط و ربطش یکراست و بیهیچ پیچ و خمی برمیگردد به جابر و تحریکاتی که میکند و سوءاستفادهای که از حال نزار صاحب عزای تازه عزیز از دست داده میکند برای شوراندنش علیه سازمان. مُرده کِشی بیمجوز که به عدد موهای سرش پارتی و آشنا و آدم دارد در زیر و بالای دوائر دولتی و به معنی واقعی کلمه؛ موی دماغ است!
بار اولش نبود و قطعا آخریش هم نیست این دست فتنهها که میافروخت. به حیلههائی که دارد، تلفنِ صاحبِ میتی که باید منتقل شود به شهرستان را پیدا میکند و با زبان چرب و مظلومنمایانهای که دارد به صاحب عزا میگوید «اگر بگوئی آمبولانس از خودمان داریم و بتوانی میت را از سردخانه سازمان بگیری، تخفیف ویژهی تپل بهت میدهم.»
این است که همکاران به این شوراندنها و بحث و جدلها عادت دارند و معمولا ارباب رجوع را مجاب میکنند که نرخ دست من و تو و کسی نیست و تعرفهی مصوب است و کسی که شما را شورانده، دارد از حال نزار شما سوءاستفاده میکند و الخ… . و تیرِ جابر هر بار به صخرهی سخت قانون میخورد و کار به دخالتِ من نمیکشد، اما مورد دیروز توپِ تهدید و ادعایش آنقدر پُر بود که همکاران کمانهاش دادند بالا و با داد و بیداد و فحش و ناسزا با کله آمد تو که؛ «کدام فلان فلان شدهی فلان! دستور داده مُرده ما را ندهند؟» خونسرد جوابش را دادم «من!» به همان شتاب و سرعت، دوباره اوج گرفت «شکر خوردهای با همکارهایت! من خودم ماشین دارم. دلم میخواهد مُردهام را بگذارم روی باربند ماشینم و ببرم! تو را سنه نه!؟» گفتم «قانون این اجازه را به من و شما نمیدهد؛ حتا اگر زشتترین و رکیکترین فحشها را بدهی!» گفت «من سرهنگ مملکتم. میدهم آتشت بزنند. مملکت صاحب دارد. من پول مفت ندارم بدهم به تو! که مُردهام را با آمبولانس بیاوری تا روستایمان!» مچ دستهایم را مشت کرده چسباندم به هم و گرفتم جلویش که «بیا این دستهای من! قپونی بزن!» گفت «اگر نگذاری میتمان را خودمان با ماشین خودمان ببریم، میدهم یک خشاب گلوله خالی کنند توی شکمت!…» هی میگفت و هی داغتر میشد… . کاسهی فحش و تهدید و عربدهاش که خالی شد و دید که دارد مشتش را به سندان میکوبد و پیش دو نفری که همراهش آمدهاند، سرخ و سفید میشود از اینکه حرفش به کرسی ننشسته و من همچنان ایستادهام روی حرفم، توپید «ما شهید ندادهایم که امثال تو بیائی بنشینی اینجا و دم از قانون بزنی! ما شهید ندادهایم که پول مفت به کسی بدهیم! ما شهید ندادهایم که در ادارات حرفمان برو نداشته باشد!…» و هی از فضیلت شهید دادگیشان خرج کرد و کرد و کرد و دست آخر با خونسردی تمام از من شنید «کلهم اجمعینِ حسابِ پول خون شهیدتان سرجمع چند میشود؟ چقدر بدهیم حسابمان با خونی که میگوئی صاف میشود؟ دریا هم بود تا الان تمام شده بود. ته نکشید اینهمه سال، هی از آن برمیداری؟…»
هیچ توقعش نبود که کسی جلوی کارت (خون شهید) این آس را رو کند. رنگ از رویش پرید. قشنگ متوجه شدم که آب دهانش خشک شد و نفسش گرفت. جوانکی که همراهش آمده بود جلو آمد به تشر که «متوجه حرفی که از دهنت بیرون میفرستی هستی یا متوجهت کنم؟!» به تاکید بیآنکه جوانک و شاخ و شانهای که میکشید را نگاه کنم، زل زدم توی چشمهای از حدقه در آمدهاش و سوالم را دوباره پرسیدم: «حساب خون شهیدتان دقیقا چقدر میشود؟ کارتخوان هست همراهتان؟ یا شماره کارت میدهید کارت به کارت کنیم؟»
عاقله مردی که نفر سوم جمعشان بود جلو آمد که «پسرم! حرفی که میزنی درست نیست. پول خون شهید یعنی چه؟»
آرش که تا الان ساکت بود و داشت تماشا میکرد هجوم بیاذن و اجازه و در زدنِ آن سه تن را به دفترم، غرید «این آدم خودش فرزند شهید است!… شما متوجه حرفی که دوستتان میزند باشید لطفا»
نباید میگفت. نباید دستم به این زودی رو میشد. بازی داشت به جاهای خوبش میرسید که ضربهی آرش کار پیرمرد ِفحاشِ معترض ِخونخواه را یکسره کرد و تمام هیبتِ سرهنگی که میدانستم قهوهچی است و نسبتی با نهادهای نظامی ندارد، در یک آن فرو ریخت و دست گذاشت روی قلبش که «من موجیام! حالم دست خودم نیست یکی یک چکه آب بدهد دستم…» و آرش دستش را گرفت و بردش بیرون و من ماندم با عاقله مردی که میدانستم دارد اسمم را با اسامی شهدائی که به گوشش خورده بود تطبیق میداد… .
گفتم «حیفِ شهید و خون و اسمش نیست که هدرش کنیم پای کسی که پُرتان کرده و فرستاده اینجا که مثلا ده بیست هزار تومان ارزانتر حساب کند باهاتان بردن میتتان را؟ وانگهی، خون شهید وارث و مدعیای هم اگر داشته باشد، در بین قوم و اقربا، پدر و مادر و بچه و همسرش سزاوارتر از این بندهی خدائیست که نه سرهنگ است و نه فامیلِ نزدیکِ شهید!»
بیچاره قافیه را حسابی تنگ دید و معلومش شد به عمد مظنهی یک کاسه از خون شهیدشان را پرسیدهام و رگ و ریشه و اصل و نسب پیرمردی که در فحش و ناسزا و توهین و تهدید، چیزی کم نگذاشت را از اول از بر بودهام.
خواست یکطوری جمعش کند قصه را. گفت «با مرحوم پدرت سالها در کردستان خدمت کردهایم. حالا که اسمت را دانستم، یادم آمد آلبوم عکسهای جبههام پر از عکسهای پدرت هستند. مردی بود برای خودش. یک لشکر را حریف بود…» و داشت خاطره ریسه میکرد و شاهد از غیب میآورد که آرش بدون پیرمرد و جوانک همراهش برگشت توی اتاق. راهیشان کرده بود بروند عین بچه آدم هزینههای میتِ روی زمین ماندهشان را بدهند و جابر را سنگ قلاب کنند برود پیِ کارش.
خاطره گوئی عاقله مرد هم گل انداخته بود و هی من داشتم خود خوری میکردم که جلوی زبانم را بگیرم و نگویم «برادر من! عمو جان! عزیز! نازنین! پدر من به تمام سالهائی که از خدا عمر گرفت و سر ۲۴ سالگیش شهید شد، یکبار هم کردستان نبوده. ماله را طور دیگر بکش!»
دیدگاهها
عالی بود داداش