پائیز سال ۸۹ برای دیدن دوستی، باید میآمدم تهران. صبحش که داشتم از خانه میزدم بیرون، مادرم خواب بود و بین خواب و بیداری متوجه رفتنم شد. برگشتم برای خداحافظی. عادت دارم وقتهائی که میروم سفر، دستش را ببوسم و عادت داشتم وقتی دارم دستش را میبوسم، از خدا چیزی طلب کنم. اما آنروز و در آن چند ثانیه، هرچه زور زدم، حاجتی به ذهنم نیامد که وقتِ بوسه بر دست مادرم نیت کنم. نه گیر و گرفتاریای داشتم پیش خدا و نه کارِ زمین مانده و معطلی که دعا لازم باشم! بیتوقعِ دعا و بیطلبِ حاجت خم شدم و بوسهام را برداشتم و زدم بیرون.
حوالی ظهر بود که رسیدم تهران و طیاره ایستاده و نایستاده، آنتن گوشیم را برگرداندم و بعد از آنکه مادرم را خبر دادم که به سلامت رسیدهام تهران، زنگ زدم به کسی که برای دیدنش اینهمه را کوبیده بودم تا پایتخت. برنداشت. دوباره زنگ زدم. باز هم برنداشت. تا از طیاره پیاده شوم و بیایم ترمینال و انبوه تاکسیهای خطیِ بیرون فرودگاه را که قسم و آیه میآورند که «به نازلترین قیمت میبریمت به هرجا که خواستی» را رد کنم، هی زنگ زدم و هی برنداشت. بیهدف سوار اتوبوس خط انقلاب شدم و نشستم تا پر کند و راه بیفتد. دمغ بودم. و داشتم حساب میکردم در آن سوز سرما که نمیشود خیابان را پیاده گز کرد تا شب که وقت بلیط برگشتم برسد، کدام سینما بروم و پای چند تا فیلمِ آبگوشتی وقت هدر کنم تا زمان طی شود؟
اتوبوس، توی خط ویژه داشت از جلوی زمزم رد میشد که رفیقم زنگ زد. به عذرخواهی که نتوانسته جواب بدهد و نخواهد توانست بیاید سر قرار. گفت که پدرش همین صبح علیالطلوع سکته کرده و حالا بیمارستان است و دعایش کنم. پدرش، پدر شهید بود و چه بلد بودم و از دستم برمیآمد الا دعای شفای عاجل؟ و دوباره عذر خواست و قطع کرد و یقین کردم که این نوبتِ تهران آمدنم هدر شد به معنیِ واقعیِ کلمه! و یقین کردم باید ایستگاه انقلاب پیاده شوم و تا شب بنشینم روی صندلی سینما به تماشای فیلم.
رسیدم انقلاب. دوباره زنگ زد. پرسید دقیقا کجایم و برنامهام چیست؟ جلوی گیشه بودم. گفت «عوض به هم خوردن قرارمان و به جبران شرمندگیش، میخواهی هماهنگ کنم بروی خدمت حضرت آقا؟» پرسیدن داشت؟ گفت «اما شاید مجبور شوی شب را بمانی!» بهتر از این هم مگر میشد؟ گفت «پس با شمارهای که برایت میفرستم تماس بگیر. من همین الان باهاش هماهنگ میکنم ردت کند بروی داخل.»
آقا آن روزها در سفر قم بودند و باید به سرعت خودم را میرسانیدم قم… . بماند که تا قم چه بالی در آورده بودم و چه حالی داشتم. و بماند که تا قم، چندبار توی ذهنم سناریو نوشتم و خط زدم و از نو نوشتم برای لحظهای که خدمت ایشان مشرف میشوم و جملاتی که باید به دقت میچیدمشان کنار هم و از این فرصت طلائی، جواهری میساختم درخشان. و بماند که چه سخت بود آن یکی دو ساعتی که پشت فنسی که جلوی دفتر آقا کشیده بودند در خیابان صفائیه، منتظر ماندم که بروم داخل و بماند که همهی جملهها و آمادگیهایم سِر شدند وقتی آقا داخل حسینیه شدند و از جلویم به سلام بلندی که به جمع دادند رد شدند و بماند که نمازجماعت مغرب و عشای آنشب در صفوفی که عدد مامومین از شماره انگشتهای دست تجاوز نمیکرد، پشت سر آقا چه حالی داشت… .
و بماند که آخر شب وقتی سفره شام را جمع کردند و حضرت آقا تشریف بردند اندرونی برای استراحت و حسینیه خلوت شد و آمدم بیرون، فکر کردم این توفیق یکهوئی و بیمقدمه که هیچ فکرش را نمیکردم به این آسانی نصیب شود، شاید از صدقه سریِ دستی بود صبح آنروز، بیحاجت و نیت بوسیده بودم.
آنروز اولین باری نبود که اشعهی گیرای دعای مادر، چشمم را خیره کرده بود. اما اولین باری بود که در همهی این سالها توانسته بودم، پشت سر آقا نماز بخوانم.
سالها گذشت.
طوریکه جای ۹ و ۸ در تقویم سالشمار عوض شد. سال رسیده بود به ۹۸ و فصل به زمستان. نُه سال بعد از اتفاقِ شیرینِ دیدار سالِ ۸۹ و اتفاق دیگری افتاده بود که تلخ بود. تلخِ تلخِ تلخ.
حاج قاسم را به نامردی، از پشت سر زده بودند و باقیِ پیکرش، قاطی خون و گوشت و پوستِ همرزمان عراقی و ایرانیش، شهر به شهر در عراق و عتبات و اهواز و مشهد، روی سر و دست مردم داشت میآمد تا تهران که در دانشگاه، آخرین بوسه را از آقا بگیرد و در خاک آرام بگیرد.
و بماند که برفِ بیمثال باریده بود به کوه و صحرای آذربایجان و بماند که راهها بسته بود و بماند که فصل امتحانها بود و معلوم نبود تشییع بیفتد به روزی که امتحان دارم و بماند که هزار کار ریز و درشتِ نصفه و نیمه مانده روی سرم ریخته بود و بماند که از لحظهی اعلام خبر، پیِ این بودم که خودم را برسانم به تشییع و اینبار به نیت نماز شهید، قامت ببندم پشت سر آقا… .
میان غم و خشمی که از ترور ناجوانمردانهی سردار بین مردم موج میزد و زن و مرد و پیر و جوان و انقلابی و خاکستری و بیتفاوت و سیاسی و غیر سیاسی و همهی ریز و درشت مردم را در بر گرفته بود و یک چشم مردم خون بود و چشم دیگرشان اشک، روز تشییع را معلوم کردند. ۱۶ دی. که دوشنبه بود و روز و قبل و بعدش امتحان داشتم و میشد بروم و برگردم. بیآنکه خللی در امتحانات وارد شود. آمدم خانه. گفتم که «میخواهم بروم تهران برای تشییع.» گفت «نرو. راضی نیستم.» دوباره خواستم. باز راضی نشد. باز خواستم. باز هم راضی نشد. وقت داشت دیر میشد. به هر نحو که بود باید راضیش میکردم به رفتن و شبِ دوشنبه راه میافتادم که صبحش تهران باشم؛ میدان انقلاب. دم غروب برای بارِ نمیدانم چندم، به التماس رفتم و باز رضا نشد به رفتنم. در همهی این سالها، عوض همهی یکدنگیها و پافشردنها و کوتاه نیامدنها شاخ و شانه کشیدنهائی که برای همه داشتهام، فقط به اطاعت از «مادرم» چشم گفته بودم بیآنکه چون و چرا کنم و اینبار سختترین آزمونِ اطاعتِ بیچون و چرا بود. در سختترین خبر شهادتی که در همهی این سالها شنیده بودیم. برای جا ماندن از بدرقهی سرداری که یکراست داشت راهی بهشت میشد و نپرسیدم چرا. و شب شد و وقت رفتن دیر شد و گفتم «چشم. نمیروم… .»
و با صدای اذان مغرب از خانه زدم بیرون و یاد قصهی اُویسِ قَرَنی افتادم که خواست مادرش را به دیدار جمال پیامبر ترجیح داد و نماند تا غروب شود و رسول از صحرا برگردد و برگشت به قَرَن و چشمهایش تا آخر عمر به دیدار رسول صلی الله علیه و آله روشن نشد و بوی بهشتی که از اطاعتش برخواست و الیالابد، مشامِ نبی را از جانب قَرَن مینواخت… .
توی دلم به خودم با همهی شوق و حسرتی که به بودنِ در دریای تشییع کنندگان داشتم گفتم «بدرقهی سردار تا بهشت که دستِ خالی نمیشد. خدا اسباب بدرقه را فراهم کرد. ثوابِ این نرفتن و فرمان بردن، هدیه شود به روح شهیدی که رفتنش سختترین حقیقتِ دههی نود شد… .»