مواد لازم برای ساختنِ بهترِ با ایام تبعید

خبرش را داشتم که به تبعید از مرکز استان فرستاده‌اندش اینجا که تا اطلاع ثانوی، آب خنک بخورد. بنیاد شهید خوی هم در اجرای تصمیم اداره کل، کلیدِ موزه شهدا را از بین دسته کلیدهای بلااستفاده‌ی افتاده در گوشه انباری، سوا کرده و با یک بخاری برقی داده دستِ سیدِ تبعید شده از اداره‌ی کل که محل کار جدیدت موزه شهداست؛ «برو موزه را که سال‌هاست صاحب و سامانی ندارد، سر و سامانی بده و راهش بیانداز.»

و بگویم از موزه که در سال‌های نوجوانی ما و با همت دوستان، در کنجی از زیرزمین بنیاد شهید هوا شد و در سال‌هائی بود که هنوز خیلی از پدر و مادر و همسران شهدا زنده بودند و هنوز اعتماد به بنیاد رنگ نباخته بود، بنیاد فراخوانی داد و توانست بخشی از آثار مربوط به شهدا، شامل دستخط و نامه و لباس و کوله پشتی و ساعت و انگشتر و کارنامه و تقدیرنامه‌های مربوط به شهیدان خوی را جمع کند و جمعی از دوستانم چندین و چند ماه برای طبقه بندی و چینش آن‌ها وقت صرف کردند و دست آخر به سرنوشت محتومِ همه‌ی کارهای دولتی و بخشنامه‌ای، گرفتار قفلی بزرگ شد بر درش که «امنیت اقلام و اسناد را با یک سرایدار پیر نمی‌شود تامین کرد و ممکن است اشیاء موزه مورد دست‌بُرد و آسیب قرار بگیرند و…» و لذا کار شروع نشده تمام شد و دوستان ما هم رسیدند به سد کنکور و بعدش هر کدام پخش شدند در گوشه‌ای از عالم و گرفتار درس و کار و زن و زندگی و موزه‌ی کذائی، افتتاح نشده مُهر و موم شد و ماند و ماند تا تقریبا ده سال پیش که بنیاد اتاق کم آورد برای کارمندان جدیدالاستخدامش و دم دستی‌ترین محلی که می‌شد تغییر کاربریش داد همان اتاق گوشه زیرزمین بود و در نهایت، اشیا و اقلام و البسه و نامه‌ها و آثار شهدا را بار وانتِ سبزِ زهوار در رفته‌ی بنیاد، منتقل کردند به اتاقکی تنگ و نمور در کنار حسینیه مزار شهدا با همان قفل بزرگی که رویش بود. انگاری آن قفل، سرجهازی موزه بود انگاری!

و در این ده ساله شاهد بوده‌ام وقتی که بنا بر این شده که بقول سربازی رفته‌ها، از هر کارمند جدیدالورودی آش‌خوری بکشند، بسته به مقدار ظرفیتِ طرف و میزانِ آشی که باید خورانده شود، می‌فرستندش موزه که «برو موزه را که سال‌هاست صاحب و سامانی ندارد، سر و سامانی بده و راهش بیانداز.»

و سیدِ تبعیدی ما که علاوه بر عقوبتِ جرم سرپیچی از دستور مافوق در اداره کل، باید دوران آش‌خوری در بنیاد خوی را هم طی می‌کرد را با کلید آن قفلِ کذائی و یک فقره بخاری برقی فرستاده بودند موزه را راه بیاندازد!

خبرش را داشتم که آهسته، طوری که گربه شاخش نزند، می‌آید و می‌رود و چند روز اول را خیلی جدی مشغول رُفت و روب موزه است از یک لایه خاک ضخیمی که در این سال‌های دور از بازدید کننده روی در و دیوار و اقلام نشسته و نیز خبرش را داشتم که بنا دارد بیاید با حقیر حرف بزند برای معارفه و جلب امکانات! و نیز خبرش را داشتم که برادرانش از بچه‌های بالا! هستند و متعجب بودم از بودنِ برادران در بالا! و تبعید شدنِ وی به این پائین مائین‌ها.

و دیدار شد میسر در صبحی سرد در نیمه‌ی دوم دی. نشسته بودم سالن پائین پشت سازه‌ی MDF جداکننده‌ای که وحید سال‌ها پیش بین میز صبحانه و ناهارخوری با پیش‌خوان علم کرد که حجابی باشد بین خوردن و آشامیدنِ همکاران و تالمات روحی صاحب عزاهائی که سرپا می‌ایستند پشت پیش‌خوان، برای انجام امور دفتری ثبت فوت و اخذ مجوز تغسیل و تکفین.

متوجهِ من نبود. تقصیری هم نداشت. سازه‌ی جداساز طوری عَلم شده که پشتش دیده نشود و بعبارتی «ببینیم و دیده نشویم!»

فصلی با همکار ثبت متوفیان حرف زد و دست آخر پرسید حاج حسین آمده یا نه؟ و شنید که نشسته آن پشت. صدایم کرد. جواب ندادم. دوباره به صدائی بلندتر و باز جواب ندادم و نوبت سوم که صدایش به داد پهلو می‌زد بی‌سلام و کلامی دیگر، برایش آیه خواندم «إِنَّ الَّذِینَ یُنَادُونَکَ مِن وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُون» (یعنی: بیش‌ترِ کسانی‌که تو را با فریاد از پشت اتاق‌ها صدا می‌زنند، عقل و فهم درست و حسابی‌ای ندارند!)

و به عمد این آیه را خواندم که در همان برخورد اول، گربه دمِ حجله کشته شود و حساب دستش بیاید و هنوز یخ‌ها آب نشده، فضا بشکند و چائی نخورده پسرخاله شویم و گاردِ نداشته‌اش را باز کند! و پولیتیکم گرفت و با نیشی باز تا بناگوش آمد پشت و بفرما نزده نشست و جدیتی که با همکار ثبت متوفیاتم داشت ماند همان‌جا پشت پیش‌خوان. و حرف‌مان که گل کرد گفتم «پاشو برویم بالا که راحت‌تر حرفت را بزنی!»

اصل حرفش گله بود از این‌که سر آشی که نخورده بود دهنش سوخته و بعدِ هشت نُه سال کارمندی، به جای انتقال به تبریز و تهران، فرو فرستاده‌اندش اینجا و بجای کار، بیگاری ازش می‌خواهند و داشت شماره‌ی کله گنده‌های بنیاد شهید در تهران را از رئیس دفتر شهیدی بگیر تا معاون فلان و مدیرکل بهمان را نشانم می‌داد از گوشی‌اش که اثبات کند روابط خوبی دارد و اگر می‌خواست پوزِ مدیران استانی را به خاک می‌مالید و حیف که؛ تقوی مانع است!

گذاشتم حسابی دلِ پُرش را خالی کند. حسابی که دلش را سبک کرد، پرسیدم «جلسه‌مان را دوستانه ادامه بدهیم یا اداری؟» متوجه منظورم نشد. حرفم را باز کردم «بپیچانمت یا راه حل می‌خواهی؟» معلوم بود که چه می‌خواهد! باز پرسیدم «راه حل را برای شنیدن می‌خواهی یا برای عمل کردن؟» و باز معلوم بود که در نهایت استیصال است و چاره‌ای جز عمل کردن ندارد.

گفتم:

اولا در جائی‌که هستی برای خودت میدان جدیدی بساز که قاعده بازی دست تو باشد و مهره‌ها رو تو بچینی و بتوانی مانور بدهی. جائی‌که تو را فرستاده‌اند و این طور که تو آمده‌ای این‌جا مستقر شوی، باید بگردی دنبال نخود سیاه و آیا پیدا کنی و آیا نکنی!؟ هر قدری هم جدی باشی، ته‌ش همینی است که می‌بینی؛ چهارتا کمد شیشه‌ای که لباس و عکس شهید را گذاشته‌اند تویش و در بدترین شرایط ممکنه نگه‌داری می‌شود و مکان و محیط و جلوه‌ای که مخاطب را به بازدید ترغیب کند، ندارد و هر زور هم که تو بزنی، به حکمِ کوبیدنِ آب در هاون، نخواهی توانست جلوه‌ای ایجاد کنی. پس برو دنبال کارهای زمین مانده. مثلا اسکن آلبوم‌های متعددِ بنیاد که افتاده‌اند گوشه‌ای از زیر زمین اداره‌تان و گوشه‌هایش کم‌کم دارد خوراک موش‌ها می‌شود.

و گفتم:

بنیاد شهید، در سال‌های جنگ و بعد از آن، در قحطی وسایلی که بشود با آن مراسم‌ها را پوشش داد، دوربین عکاسی داشت و در آلبوم‌هایش، تقریبا از همه‌ی اتفاقاتی که در شهر افتاده و مراسم‌هائی که برگزار شده، عکس وجود دارد. بنشین آن‌ها را اسکن کن و چهار نفر از کسانی که سن‌شان به عکس‌ها قد می‌دهد و افراد حاضر در عکس‌ها و اماکن را می‌شناسند را جمع کن و میراث معنوی شهرمان در سال‌های مهمی از تاریخ را ثبت کن. هیچ هزینه‌ای هم برای مجموعه‌تان تحمیل نخواهد شد که اما جلوی کار بگذارند که بودجه و امکانات و نیرو نداریم!

و گفتم:

این توصیه اولم را اگر بتوانی انجام بدهی، میدانی جدید خواهی ساخت که برنده‌اش توئی و می‌توانی از زندان تحریم و تبعید، تیری شلیک کنی به حضرات مدیران بالادستی‌ت که درست بنشیند در وسط خالِ سیاهِ سیبل!

دوم این‌که؛ از فرصت تبعیدت استفاده کن و درس بخوان. ایام تبعید و حاشیه نشینی، روزی به سر می‌آیند و باید از حالا به فکر آن روز باشی و بفکر باشی که دستت پُر باشد برای وقتی که می‌خواهی به دوران اوجت برگردی! که ابزار و اسلحه‌ی اصلیش، مدرک تحصیلی است متاسفانه!

و سوم این‌که برای رهائی از آش‌خوری‌ای که دارند ازت می‌کشند برو به روسای محلی‌ات بگو «سیستم باید مقدمات حضور کارمند در محیط را فراهم کند. و مقدماتی‌ترینِ مقدمات، گرم کردن موزه است که متصدی و بازدید کننده‌ی احتمالی، نچایند!» بگو: بیایند اتاقکِ موزه‌تان را به لوله‌کشی گاز شهری وصل کنند که نه می‌آیند و نه بودجه‌اش را دارند و نه همتش را… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.