از دین خدا آن قدری سرم نمیشود که فتوا بدهم آیا با تغییراتی که در روابط اجتماعی ایجاد میشود، احکام مکروه و مستحب و مباح هم میتواند دستخوش تغییر و تعدیل شود یا خیر؟
مثلا در شرع مقدس داریم که گورستان محل خرید و فروش نیست و شارع مقدس فرموده که این کار مکروه است. و مکروه یعنی کاری که حرام نیست اما با سلیقهی خدا و پیغمبر هم سازگاری ندارد.
به این حساب، خرید و فروش گُل و خرما و تابلوی تسلیت و سنگ قبر و الباقی ملزومات و منسوبات مربوط به مُرده و مُردهکِشی، در محوطه آرامستان مکروه به شمار میرود و درآمد حاصل از آن هم جزء مکاسب مکروهه خواهد بود لابد! و بماند که شیوه شهرنشینیِ امروز ما اقتضا میکند که صنوف و مشاغل مربوط به مرگ و میر که چهره شهر را خشن میکنند و بار منفی به علائم منفی اجتماعی موجود میافزایند، از سطح شهر جمعآوری و در محل مرتبط سازماندهی شوند. و همین قلمش را بلد نیستم فتوا بدهم که آیا با تغییر شرایط اقلیمی و اجتماعی، همچنان مکروه مانده یا خیر!؟
اخیرا با نظر مثبت هیئت حاکمه، کانکسی مستقر کردهایم در محل اقامه نماز میت که مربوط به موسسه ارمغان امید فرداست که قبلتر لابلای یادداشتهای حج امسال ذکرش رفت و هدفش حمایت از پسر بچگان بیسرپرست و بدسرپرست است و کارش فروش تابلو تسلیت و تاج گل و حلوا و خرماست و عایداتش خرج بچههای تحت پوشش میشود. و کارشان گرفته و همین هم باعث شده باقی موسسات خیریه بخواهند در مزار مستقر شوند و هی به انحای گونهگون میآیند و میروند.
یکیشان، با خدم و حشم یکی دو بار آمده بود و هر بار من اینجا نبودم و رفته بودند تا امروز. که آمدنشان و بودن من در سازمان، روی هم افتاد و دیدار شد میسر و بقول خواجه؛ بوس و کنار هم!
پیرمردی بود که سر و ریشِ یکدست سفیدش را با نمره ۴ اصلاح کرده بود و از در تو آمده و نیامده، با حرارت و شوق، از کاری که شروع کرده بود در محلهی فقیرنشینشان و هنوز به شش ماه نکشیده ۳۶ میلیون تومان وام قرضالحسنهی بدون سپرده تُخس کرده بود بین مردم محله و برنامههای فرهنگی! آتیشان و ایجاد و حمایت از مشاغل خانگی و فروش محصولاتش در محل مزار میگفت و شهادتِ درستیِ حرفهایش را از خانم جوانی که همراهش آورده بود میگرفت.
و گفت و گفت و گفت و تهِ حرفش را برد سمت سالهای جنگ و خیریهای که آن سالها راه انداخته بود برای جمعآوری تدارکات برای جبهه. سنش به ادعائی که میکرد میخورد. پرسیدم «از بچههای رزمندهی خوی کسی را میشناسی؟» گفت «آن سالها ساکن خوی نبوده اما یکبار خیلی اتفاقی به پست یک خوئی خورده که خاطرهاش هنوز برایش زنده است.» مشتاق شدم به شنیدن خاطرهاش؛
گفت «زمستان سال ۶۱ تازه اعزام شده بودم منطقه. نیروی گردان حضرت حر لشکر عاشورا بودم. یکروز خواستم بروم گردان شهید مدنی برای دیدن یکی از همشهریهایم. گیوههایم را ور کشیدم و سیگاری گیراندم و پیاده راه افتادم سمت بنههای گردان علیاکبر. توی حال خودم داشتم پک عمیق میگرفتم از سیگارم که دیدم تویوتائی جلوی پایم ترمز زد: (برادر بیا بالا تا یک جائی برسانیمت.)
خواستم سوار عقب تویوتا شوم که بغل دستیِ راننده گفت (عقب سرده! میچائی. بیا جلو پیش خودمان. جمعتر میشینیم جا برات باز میشه!)
سوار که شدم سیگار هنوز به لبم بود. یعنی حیفم آمد بیاندازمش دور. اصلا مگر در آن پادگان به آن دراندشتی، وسط بر بیابان، سیگار گیر میآمد که بشود از این حاتم بخشیها کرد؟
راه که افتادیم، راننده پرسید (اخوی مسیرت کجاست؟) گفتم (مقر گردان شهید مدنی) و یک کام دیگر از سیگارم گرفتم و پسش دادم توی یک وجب اتاقک ماشین توی صورت راننده و همراهش.
بغل دستیش بیآنکه برویش بیاورد، گفت (اتفاقا مسیرت سر راه ماست. میرسانیمت.) بعد نگاهش افتاد به زانوی راست شلوارم که پارگیش به اندازه یک وجب، دهن باز کرده بود و توی چشم میزد. پرسید (چرا شلوار پاره میپوشی؟) گفتم (زانوی شلوارم پریشب وسط خشم شب پاره شد. هر کارش هم که کردم، وصله پینه برنداشت. رفتم تدارکات گردانمان گفتند نداریم! سهمیه لباس هر رزمنده، هر سه ماه یکبارست)
بغل دستیم نگاهش را برگرداند سمت راننده و راننده همانطور که زل زده بود به جاده خاکی پر از چاله و چوله، گفت (نگران نباش! میگویم یک دست لباس خوب بهت بدهند. به شرط اینکه قول بدهی بلد شوی چطوری باید خیز بروی که نه خودت زخم و زیل برداری و نه لباست به وصله و پینه نیاید.)
دود سیگاری که برگردانده بودم توی ماشین هنوز داشت جلوی چشمم موج میزد که شستم خبردار شد این دو نفر که دارم با دود سیگار خفهشان میکنم، یک کارهای هستند! در آن لحظه فقط همین به ذهنم رسید که از شر سیگار خلاص شوم. شیشه را قدر یک بند انگشت کشیدم پائین که سیگار را بیاندازم دور. کل تن و بدنم سِر شده بود. حرصِ دو تا پکِ اضافه به سیگار، کار دستم داده بود. خدا خدا میکردم این دو نفر، آدمهای کله گندهای نباشند وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود!
رسیدیم جلوی مقر گردان. ماشین ایستاده و نایستاده، سُریدم پائین که سریع خداحافظی کنم و بروم رد کارم. اما بچههای گردان تا تویوتا را دیدند آمدند طرفش. راننده و همراهش هم که دیدند بچهها دارند میآیند از ماشین پیاده شدند. رزمندهها دورشان حلقه زدند. انگار که فرماندهی چیزی باشند آن دو نفر. گاوم زائیده بود. این دو نفر آدمهای مهمی بودند لابد. یکی از رزمندهها رفت بالای سنگر دژبانی گردان و داد زد (به بچهها بگوئید آقا مِهدی و معاونش آمدهاند گردان.)
این جمله، بدخبری بود که میتوانستم بشنوم! دوست داشتم زمین دهن باز میکرد و من میرفتم توی زمین. یعنی من با گیوه و شلوار پاره پوره و سیگار به لب، بیخیال همه چیز، نشسته بودم کنار فرمانده لشکر و معاونش و دود سیگارم را فوت کرده بودم توی صورتشان و آنها هیچ چیز بهم نگفته بودند!؟ توی دلم گفتم (کارت ساختهس! تا برگردی گردان، برگه اخراجت از جبهه را گذاشتهاند کف دستت!)
معاونش اما برگشت سمت من و با مهربانیای که توی لبخند و نگاهش داشت، دستم را گرفت و برد گذاشت توی دست فرمانده گردان شهید مدنی و گفت (این برادر، رفیق من است. آمده است گردان شما برای دیدن دوستش. تا برود و دوستش را ببیند، میفرستم یک دست لباس تازه برایش بیاورند اینجا. برگشتنی نذار با این سر و وضع برگرده. بده آرایشگر گردانتان هم یک صفائی به سر و ریش برادرمان بدهد. رزمنده، آبروی لشکرست. دلم میخواهد تا جائیکه از دستمان برمیآید، سر و وضع بچههایمان خوب باشد… .) و برگشت سمت ماشین و استارت زد و سر و تهش کرد تا آقا مهدی هم بیاید و سوار شود و بروند. و به ساعت نکشید که لباسی که قولش را داده بود رسید دستم.
از پیکی که لباسها را برایم آورده بود پرسیدم (اسم معاون آقا مهدی چیه؟) گفت (علی شرفخانلو) پرسیدم (بچهی کجاس؟) و گفت (خوی) و رسید را برایش امضا کردم و برگشت.
دیگر علی آقای شرفخانلو را ندیدم تا سال ۸۸ که منتقل شدم خوی. برای گرفتن نامهای باید میرفتم سپاه. جلوی سپاه که از تاکسی پیاده شدم، دیدم روی تابلوی جلوی پادگان نوشتهاند «شهید شرفخانلو» و یاد زمستان سال ۶۱ و لباس نوئی که از او گرفته بودم افتادم. نمیدانستم شهید شده. دلم پر از غصه شد. حیف بود دنیا آن آدم را نداشته باشد. فکر کن رفیقت را بیست و چند سال ندیده باشی و یکهو بهت بگویند شهید شده! چه حالی میشوی؟ ایستادم جلوی پادگان و بغضم ترکید و فصلی گریه کردم… .»
—
حرفش از مکانیابی برای موسسه خیریهای که زده بود رفت تا سال ۶۱ بین خاک و خلهای پادگان صفیآبادِ دزفول که مقر لشکر عاشورا بود… .
و ذهنِ درگیر من، از شبههی کراهت خرید و فروش در قبرستان رفت تا تماشای پدری که جائی حوالی همان سالی که پیرمرد خیّر میگفت، به مزدِ یک عمر کار خیر، خدا خریدارش شد و رفت تا خلد برین… .
—
کار پیرمرد را که راه انداختم، وقتی داشت میرفت تازه یادش افتاد اسمم را بپرسد.
اسمم را گفتم و حیرت دوید توی صورت پیرمرد… . توی دلم دعا دعا میکردم که کاش تصویر خوبی که از مواجهه با یک شرفخانلوی اصل داشت، با دیدن یک شرفخانلوی فرع، مخدوش نشود… .
دیدگاهها
اگر تو را به راستگوئی نمی شناختم می گفتم فیلم فارسی است .. فیلم هندی است . . ولی می دانم که کم و زیاد نمی نویسی … چرا ننوشتی از حس و حالی که همون موقع تعریف کردن خاطره داشتی .. من که می خوندم حالم دگرگون شد …