صندلی‌ای که خالی ماند

فضای سیاسی کشور، بعد از دوم خرداد ملتهب شد. تعداد روزنامه‎ها بصورت طراحی شده‌ای افزایش یافت و در کشوری که سابق بر آن، رئیس جمهورش تحمل یک مقاله‌ی نیمه انتقادی در روزنامه‌ای مثل “سلام” را نداشت و روزنامه به دست، مستقیم می‌رفت بیت رهبر که گله کند از تیتر و عنوان و مقاله‌ای در صفحات لائی روزنامه، یک‌هو ساختارهای قبلی شکستند و هر روز یک روزنامه مجوز انتشار گرفت و تیترهای هیجانی و جنجالی، صبح به صبح نشست روی دکه‌های مطبوعاتی.

آن سال‌ها تا روزنامه‌ی صبح برسد شهر ما عصر شده بود و هر روز عصر، دم غروب صف مردمی که در انتظار رسیدن روزنامه جلوی دکه‌ی مسجد شیخ صف می‌بستند را هم سن و سال‌های من در خاطر دارند.

التهاب و غلیان، کلیدی بود که دوم خردادی‌ها، در دو سالِ بین پیروزی خاتمی در خرداد ۷۶ تا زمستان ۷۸ که موعد انتخابات مجلس بود با روزنامه‌هائی که کاغذ دولتی رایگان می‌گرفتند در جان اجتماع انداخته بودند و سوار موجِ برآمده از آن، مناصب انتخابی کشور را سنگر به سنگر فتح کرده بودند؛ ریاست جمهوری. خبرگان رهبری و شوراهای اسلامی شهر و روستا و حالا در آخرین گام باید قدرتمندانه و با تمام توان، سنگر مجلس را هم فتح می‌کردند تا زیر و زِبَر کشور را در دایره‌ی اختیار خود داشته باشند.

انتخابات مجلس ششم، انتخابات پر از التهابی بود. در شهر ما، دو نامزد دوم خردادی و یک نامزد از جناح راست، از ماه‌ها قبل و با تمام قوا کار تبلیغات را شروع کرده بودند و در هفته‌ی منتهی به انتخابات و در ایام قانونی تبلیغ، شهر کوچک ما که مردمش خیلی اهل هیجان و غلیان و نوسان نبودند و نیستند را به چالش کشید و دیوارهای معابر اصلی شهر پر و خالی می‌شد از شب‌نامه و بیانیه و سند و افشاگری و کذا… .

و آن سالی بود که برای کنکور می‌خواندم و کنار کتاب‌های تست و گام به گام و فلان، کتاب‌هائی که از مقالات منتشره در روزنامه‌های دوم خردادی چاپ شده بود و کتاب‌های شهید مطهری و روزی دو سه روزنامه خوراکم بود.

شبِ آخر تبلیغات را یادم نمی‌رود. ۱۰ شب حجازی‌فر که برادر شهید و روحانی بود و سابقه نمایندگی مجلس از حوزه خوی و ماکو را داشت در مسجد سیدالشهداء سخنرانی داشت و هر چه می‌توانست علیه دوم خردادی‌ها حرف زد. هزار قسم و آیه و سند هم آورد که اگر در شهر کارخانه‌ای راه افتاده یا فرودگاهی در حال تاسیس است، از قِبَلِ دوندگی‌هائیست که من در ایام نمایندگی‌م کرده‌ام و دیگران در آن سهمی ندارند. یک ساعت بعد هم عابدین‌زاده که او هم سابقه نمایندگی خوی را در چند دوره داشت و معلمی انقلابی بود در سال‌های قبل از پیروزی و حالا گرایشات دوم خردادی پیدا کرده بود، قرار بود سخنرانی کند.

رسم بود در هر انتخابات، شب آخر کاندیداهای مطرح در یکی از مساجد مرکزی شهر و ترجیحا در مسجد سیدالشهداء، به فاصله‌ی یک ساعت از هم، آخرین حرف‌هایشان را که طعم افشا و تخریب و هیجان و سند رو کردن دارد، بزنند و سر همین است که شب آخر، شبِ آن‌هاست که کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌دهد و از بعدِ غروب می‌روند مسجد که جا بگیرند و یک دور، همه‌ی حرف‌ها و منازعات را رصد کنند.

سخنرانی حجازی‌فر با همه‌ی هیجان و حِدّتش تمام شد و جمع کردیم برویم مسجد ملااحمد برای استماع افشائاتِ عابدین‌زاده. عابدین‌زاده با این‌که مکلّا (غیر آخوند) بود اما برای سخنرانی‌های سیاسی تا پله سوم و چهارم منبر مسجد بالا می‌رفت و برای نشان دادنِ شور و هیجانی که برای سخنان آتشینی که می‌خواهد فریاد بزند، کت و بالاپوش و جلیقه‌اش را بالای منبر می‌کَند و به گوشه‌ای پرت می‌کرد که مستمع را با زبان بدنش مجاب کند که قرارست حرف‌های مهم و ناشنیده‌ای بشنود. (یادم نمی‌رود که او اصلا معروف بود به سخنرانی‌های آتشینش و در تبلیغات دوره سوم انتخابات مجلس، بالای عکسش نوشته بود: «آن‌زمان که همه ساکت بودند؛ او فریاد می‌کشید و می‌خروشید!»)

آن شب، او مثل خط مشترک همه روزنامه‌های دوم خردادی، هر پرونده‌ی امنیتی و فساد و اختلاس و ارتشائی که بعد از انقلاب بوجود آمده بود را مستقیم و علنی به ریشِ نداشته‌ی هاشمی بست و اجتماع مردم که تا چهارراه مرکزی کشیده شده بود و با دوربین مداربسته داشتند سخنرانی پرحرارت او را می‌شنیدند، به معنی واقعی کلمه میخ‌کوب شده بودند از حرف‌های تندی که از پشت بلندگو و به صراحت علیه مرد قدرتمند جمهوری اسلامی زده می‌شد.

دو روز بعد، جمعه مردم قرار بود بیایند پای صندوق‌های رای و من برای اولین بار بنا بود بعنوان عضوی از هیئت نظارت بر انتخابات بروم سر صندوق شماره سیزده در مدرسه قدس کوچه نوراله‌خان. که قضا را صندوق پرازدحامی بود و تا ۱۱ شب که انتخابات به طول کشید، مجال استراحت و نفس چاق کردن نبود.

حوالی عصر بود که همهمه افتاد توی صف مردمی که ایستاده بودند رای بدهند. گفتند عابدین‌زاده می‌خواهد بیاید رأیش را بدهد. تا آن‌روز او را از نزدیک ندیده بودم. دو شب قبلش هم که رفتم پای سخنرانیش، توی مسجد جا نبود و ایستادم بیرون مسجد سر گذر جگرکی‌های چهارراه مرکزی و از تلویزیون مداربسته سخنرانیش را دیدم.

ایستاد توی صف که نوبتش برسد. وقتی هم که نوبتش شد و داخل آمد، همه‌ی اعضای صندوق به احترامش بلند شدند. این با اصول منِ نوجوانِ آرمان‌گرا نمی‌خواند. او حالا در صندوق هیچ برتری‌ای به دیگرانی که توی صف کنارش ایستاده بودند نداشت که لازم باشد احترامِ علی‌حده‌ای به او بشود. آدمی بود که آمده برای رأی دادن.

مشغول این کلنجارها بودم که دیدم سجلیش را گرفت جلویم. او حالا درست مقابلم ایستاده بود. در فاصله‌ای کم‌تر از یک متری من. با آن‌که معلوم بود او با سجلی کس دیگری رأی نمی‌دهد، اول کاری که کردم تطبیق شناسنامه با آورنده‌اش بود. یک نگاه به عکس و نام و نام خانوادگی مندرج در شناسنامه کردم و یک نگاه عمیق به او که با خنده‌ای به لب داشت براندازم می‌کرد. نگاهم را برگرداندم به شناسنامه. در صفحه‌ی انتخاباتش مُهرِ انتخابات مجلس ششم نبود. یعنی هنوز رأیِ این انتخابات را نداده و می‌توانست رأی بدهد. سجلی را گرفتم سمت منشی صندوق که مشخصات را ثبت کند و مُهر انتخابات را بزند در شناسنامه.

هم‌چنان سر پا ایستاده بود و پاقدمش رئیس صندوق و نماینده فرماندار هم. بابای مدرسه برایش چائی آورد. فقط برای او. حتا نه برای قراول و یساولی که همراهش بودند. تشکر کرد و برداشت و داغ داغ، یکی دو جرعه نوشید تا کار ثبت مشخصات در برگه مخصوص تمام شود و منشی برگ تعرفه‌ی رأی را جدا کند و بدهد به‌ش که اسم کاندیدای مورد نظرش را بنویسد داخل مستطیل مخصوص.

در عوالمِ آرمان‌گرایانه‌ی جوانی، چائیِ خوش‌رنگی که یکه و تنها توی سینی تقدیم او شد را هم گذاشتم به حساب ویژه‌خواری! و سوال دومی ایجاد شد با این مضمون که «آیا برای همه که می‌آیند برای رأی دادن، چائی سرو می‌شود که برای او شد؟»

برای نوشتن رأی، یکی از کلاس‌ها را خالی کرده بودیم که مردم بروند آن تو و رأی‌شان را بنویسند طوری‌که کسی رأیِ کسی را نبیند. نرفت توی کلاس. تعرفه را گذاشت روی صندوق رأی که جلوی من بود و با خودکار آبی‌ای که از توی جیبش درآورد، بی‌هیچ ستر و حجابی رأیش را نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم

حاج کامل عابدین‌زاده»

خط بسیار بسیار زیبائی داشت. آن‌قدر زیبا که تماشایش برغم این‌که ناظر انتخابات قانونا حق دیدنِ رأیِ صاحب رأی را ندارد، برایم لذت‌بخش بود.

رأیش را که تا کرده توی صندوق انداخت، از همه بویژه بابای مدرسه که برایش چائی لب‌ریزِ لب‌سوز آورده بود تشکر کرد و رفت.

انتخابات را آن‌روز تا ۱۱ شب تمدید کردند و این تمدید، بیش از همه، پیرمردی را که نماینده فرماندار بود در صندوق و از معتمدان و ریش سفیدان شهر به حساب می‌آمد و پا به سن گذاشته بود و کششِ یک نفس از ۶ صبح تا ۱۱ شب، کار کردن را نداشت، از پا انداخت. رادیو که پایان زمان اخذ رأی را اعلام کرد، درِ گوشِ رئیس صندوق گفت «می‌رود توی نمازخانه پایش را دراز کند! و آرا را که شمردیم خبرش کند» حق داشت بنده خدا. خسته بود خب! چنان خسته که تا مامور انتظامی درب مدرسه را  چفت و بست و کلون کند و مُهر و موم صندوق را بشکنیم و آرا را بریزیم روی دایره برای شمردن، صدای خُر خُرش مدرسه را برداشت… .

به هر نحو، آن انتخابات تمام شد و نتیجه‌اش این شد که برنده در دور دوم معلوم شود و دور دوم انتخابات در بهار ۷۹ برگزار شد و حاشیه‌هائی داشت که منجر به ابطال انتخابات شد و صندلی نماینده‌ی خوی تا سال ۸۰ در مجلسی که هنوز در ساختمان قدیمش برگزار می‌شد، خالی ماند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.