انتخابات سال ۸۴، تست مثبت رسانههای نوپا بود. اینترنت داشت عمومیتر میشد و سایتهای خبری داشتند شکل میگرفتند و وبلاگها بعنوان رسانهای که همگان میتوانستند بهش دسترسی داشته و از طریق آن، حرف و نگاهشان را منتقل کنند، در خدمت انتخابات آمده بود.
تجربهی ریاست هشت سالهی خاتمی به سر رسیده بود و فضای سیاسی اجتماعی جامعه، دنبال پنجرهای جدید برای تنفس بود. آنچه از جامعه برمیآمد این بود که اینبار، بخت با اصلاحطلبان یار نیست و آرا در سبد اصولگرایان ریخته خواهد شد. این یک ضربهی پنالتی بود، مفتِ چنگ اصولگرایان، به دروازهای خالی که حریف حرفی برای دفاع نداشت و گل زدن حتمی بود و حالا دعوا سر این بود که چه کسی پنالتی را بزند؟ محسن رضائی؟ محمدباقر قالیباف؟ علی اردشیر لاریجانی یا محمود احمدینژاد!؟
آن سمت بازی، اگر چه سر داستان رد صلاحیت دکتر معین و مهرعلیزاده کم مانده بود اصلاحطلبان قهر کنند و حکم حکومتی حضرت آقا بهانه را از ایشان گرفت اما با اغماض از رأی چندهزاری مهدی کروبی، رقیب اصلی اکبر هاشمی بود و هنوز این بعد اینهمه سال این سوال برای من بیجواب مانده که؛ هاشمیِ سال ۷۸ که اصلاح طلبها کل قصور و تقصیر و خیانت و رذالت و دزدیهای قبل و بعد انقلاب را به پای او نوشتند و از او عالیجناب سرخپوش و خاکستری ساختند، چه توفیری با هاشمی سال ۸۴ داشت که کل دستگاه عظیم تبلیغاتی و رسانهای و میدانی حتا دخترکان بزک کرده و شل حجاب را آوردند پای کار تبلیغ و جمعآوری رأی برای او… .
بگذریم. آن سال ناظر مسئول صندوقی در شهر پِئرَه بودم. (پئره بخشی از دهستان فیرورق بود که اخیرا در تقسیمات کشوری تبدیل به بخش شده است.) انتخابات هم در اواخر خرداد برگزار میشد که فصل برداشت آلبالو (محصول اصلی کشاورزان منطقه فیرورق) بود و طرف صبح، اهالی در باغات به چیدن آلبالو مشغول بودند و ازدحام مانده بود برای بعد از غروب که مردمِ کشاورزِ منطقه، خسته از یک روز کاری، دست و رو شسته بیایند و رأیشان را بدهند.
حوالی ساعت ۹ صبح بود و در خلوتیِ شعبه اخذ رأی، تازه بساط صبحانه را تیار کرده بودیم که جوانی سی و خوردهای ساله، با لب و لوچهای که آب از شش جهتش آویزان بود، در یک دست شناسنامه و در دست دیگرش تکهای بربری وارد شعبه شد. از همان دم در و بعد از سلام بلندی که داد، سجلی را به نشانیای درست، پرت کرد روی میز و به همان بلندیای که سلام داده بود داد زد «یاز رَخسَنجانی!» (یعنی بنویس رفسنجانی) از شدت سندروم داونی که داشت، آب از لب و لوچهاش جمع و کلماتش درست ادا نمیشدند و رفسنجانی را رخسنجانی میگفت.
یکی دو نفر از اعضای صندوق که ساکن پِئرَه بودند او را میشناختند و بفرما زدند بیاید سر سفره بنشیند. آمد. نانش را هم با خودش آورد و چای و شکر و پنیر را مهمان ما شد و شکمش را که از عزا درآورد، رأیش را داد و رفت پی کارش. تا شب هم چند نوبت دیدمش که همچنان سجلی به دست و سلانه سلانه میآید و چرخی دور و اطراف مسجد میزند و میرود. مثل باقی سندروم داونیها بیآزار و مهربان بود و کاری به کار کسی نداشت. رأیش را هم که داده بود. و آردش بیخته و الکش آویخته بود از نظر ما اعضای صندوق اخذ رأی.
انتخابات تمام شد و آرا را شمردیم و تحویل فرمانداریشان دادیم و برگشتیم خانه. صبحش به حساب اینکه دیر خوابیده بودم، دیر از خواب بیدار شدم و پیجوی سرنوشت انتخابات، سر و صورت شسته و نشسته نشستم پای کامپیوتر که دیدم توی یاهو مسنجر غوغاست. مرجع خبری آن سالهایمان سایت شریف نیوز بود. بازش کردم و ناباورانه دیدم انتخابات کشیده شده است به مرحله دوم؛ و باید هاشمی و احمدینژاد یک هفته دیگر دوباره مچِ هم را سفت بگیرند و زور مجدد بزنند به خواباندن مچ حریف که دست آخر معلوم شود «کت تنِ کیه؟!»
یک هفتهی مبارزات انتخاباتی به سر آمد و دوباره برگشتیم به همان مسجد برای اخذ رأی مرحله دوم انتخابات ریاست جمهوری برای تعیین رئیس دولت نهم.
باز همان حوالی صبح بود و همان خلوتی شعبه که همان سندورم داونی با همان ترکیبِ یک دست شناسنامه و یک دست بربری، با همان لب و لوچهی آویزان سر رسید و کفشها را کنده و نکنده، سجلی را نشانه رفت روی میز و بعد سلام بلند بالائی که داد، داد زد «یاز احمد نَجات!» (بنویس احمد نَجات!)
چشمهایم از دگردیسی سیاسی این بندهی خدای سندروم داونی چهار تا شد! چرخش ۱۸۰ درجهای موضع سیاسی؛ آنهم در ظرف فقط یک هفته! حتا کم مانده بود لقمه نان و پنیر گیر کند بین کام و گلویم. پرسیدم «عمو! چی شد تو یک هفته رأیت برگشت؟» یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و جواب داد «یک بار بهش رأی دادم که رئیس جمهور شود. میخواست عرضه داشته باشد و حواسش را جمع کند که با همان یک بار، کار را تمام کند که کار به دوباره خط خطی کردن سجلیِ من نکشد! الکی که نیست هی خانههای خالیِ سجلیام را بخاطرش سیاه کنند. حالام دندش نرم، چشمش کور! به رقیبش رأی میدهم که بعد از این، قدر رأی مردم را بداند. الکی که نیست!!!»