سال ۸۵ موعد انتخابات مجلس خبرگان رهبری بود. دولت نوپای نهم، در امتداد حذف و تعدیل بسیاری از روندهای غیرضروری که دست و پاگیرِ سیستم دولتی و حکومتی بودند، به این نتیجه رسید که کمکم انتخاباتها را تجمیع کند. یعنی با پس و پیش کردن موعد انتخاباتها، کاری کند که در یک روزِ رأیگیری، دو صندوق رأی دو انتخابات را برگزار کنند و وقت و هزینه و بهداشت روانی مردم و حاکمیت از بابت هیجاناتی که در دل هر انتخاباتی هست، مدیریت شود.
قرعهی اولین تجربهی تجمیع انتخابات، به نام خبرگان رهبری و شوراهای اسلامی شهر و روستا افتاد. و مقرر شد انتخابات شوراها سه ماه زودتر از موعد برگزار گردد. بیآنکه طول مدت مسئولیت شوراهای آن زمان، کم و زیاد شوند. برابر قانون، شورای نگهبان هیچ مسئولیتی در انتخابات شوراها اعم از ثبت نام و تائید صلاحیت و برگزاری و صحتش ندارد و تکلیف ما در آن انتخابات، فقط و فقط نظارت بر صندوق آرای خبرگان رهبری بود. انتخاباتی که در ۲۴ آذر برگزار شد و شب قبلش به ناگاه، در نبودِ اپلیکیشنهائی که امروزِ روز، خبرِ هوای دو هفتهی دیگر را به شرح دقیق و جزئیِ ساعت و دقیقهی بارش به اطلاع هر دارنده موبایلِ هوشمند میرساند، یک لایهی ضخیمِ برف، کل شهر را زیر لحاف سرما برده بود.
برای نماز صبح که بیدار شدم و از پنجره، حیاط را با برفی که رویش فرش شده بود دیدم، همهی معادلاتم مبنی بر پیاده رفتن تا ستاد انتخابات و گرفتن اقلام و رفتن به شعبهی اخذ رأی، باطل شد.
یک ماه قبل بود که ماشین قبلیم با یک پرشیای نوک مدادی صفر که از نمایندگی گرفته بودم، نو شده بود و تویش هنوز بوی نوئی میداد! و عقل سلیم میگفت برف رویش را بتکان و بگذار گوشه حیاط بخوابد برای خودش و زینهار که از در به درش آوری!
از طرفی، آن ساعتِ صبح و با آن حجم از برف و لغزندگی معابر، همهی تاکسی تلفنیها سیم تلفنهایشان را از پریز کشیده بودند که گوششان به زنگِ بنی بشری بدهکار نباشد و از اینسو باید به هر شکلی که بود خودم را به ستاد انتخابات میرساندم.
آن سال هنوز ساختمان جدید فرمانداری ساخته نشده بود و به خاطر دو صندوقه بودن انتخابات و حجم بالای ترددها، ستاد انتخابات را از فرمانداری به شهرداری منتقل کرده بودند و ناگفته نماند که من هنوز کارمند شهرداری نبودم!
در جدال بین جنود عقل و عشق، توکلتُ علی الله، برف از سر و روی ماشینِ نو که تویش هنوز بوی نوئی میداد تکاندم و استارتش زدم به مقصد شهرداری برای گرفتن اقلام و ملزومات نظارت بر انتخابات در صندوق شماره ۶۵٫
و دریغ از یک مُشت نمک که به معابر پاشیده شده باشد. کوچه و بنبستها که پیشکش، رد برفروبی و نمکپاشی در خیابانهای اصلی هم نبود. به پشت گرمیِ لاستیکهای نویِ ماشینِ نو، گاماس گاماس و خرامان خرامان و با احتیاط، دنده و کلاج کردم تا باندِ رفتِ بلوار شیخنوائی و تا آنجای کار هر دعا و سلام و صلوات و آیهای که بلد بودم را خواندم که به خیر بگذرد و رسیدم جلوی شهرداری و باید میرفتم تا دوربرگردان و دور میزدم سمت شهرداری.
مستِ پیروزی، رویتِ مقصد حواسم را پرتِ تنظیم موج رادیو کرد و شد آنچه شد. یکهو دیدم جلوتر یک پیکان سفید یخچالی دارد سُر میخورد و جفت پا رفتم روی ترمز که پرَش نگیرد به پرَم و ترمز زدن همان و دور افتخار زدن دور خودم همان. حلقهی بوکسلی که از سپر جلوی ماشین زده بیرون، گرفت به جدول وسط بلوار و گرانیگاهِ دورهای متعددی شد که شمارهشان از دستم در رفت.
بیچاره و علاج، با پائی که هنوز روی ترمز خشکیده بود، دل دل میکردم که از پشت سر ماشینی نیاید و سُر خوردنهایم منجر به برخورد با پیکانِ عنان از دست دادهی جلوئی نشود و یا سقوط به جوی کنار بلوار نکنم و قدرتی ِخدا هیچکدام نشد. نه ماشینی پشت سرم بود و نه سمت لیزخوردگی ماشین به سوی پیکانِ بیمحابای جلوئی بود و نه چرخم افتاد توی جوب. و به هر والذاریاتی که بود ماشین از تک و تای لغزیدن افتاد و ایستاد.
درش را باز کردم و پائین آمدم. یک دور، دورش چرخیدم و خدا را شکر خش به تنِ تازه از کورهی رنگِ کارخانه درآمدهاش نیفتاده بود. دوباره سوارش شدم و به غیظ، رادیو را که کم مانده بود عروسک نونوارم را به یغما ببرد را خاموش کردم و سالار را سر و ته کردم سمت شهرداری.
شعبهای که ناظر مسئولش بودم مسجدی بود در محلهی امامزاده که تا آنروز حتا از جلویش هم رد نشده بودم. مسجد آقا اسماعیل. که توی پس کوچهای مقابل امامزاده سیدبهلول، سه پله از کوچه بالاترست و دهلیزی دارد که به زیرزمین مسجد میرود و از خود زیرزمین تا دهانهی دهلیز را کتاب چیده بودند. کتابهای عقیدتیای که خوراک جوانهای دهه ۵۰ بود. و شمارههای مجله مکتب اسلام. گنجینهای از آثار شیخ شهید مطهری و فخرالدین حجازی و شهیدان باهنر و بهشتی و شریعتی. که در بلای فراموشی و کتابنخوانی، موش به جان گوشههایش افتاده بود و داشت میخوردشان. معلوم بود آنجا در سالهای دهه ۵۰ و ایام انقلاب، پاتوق بچه مسلمانهائی بوده که با کتاب انس و رشد داشتند و هرچه دستشان میرسیده کتاب میخریدهاند تا گنجینهشان پر و پیمانتر شود.
جالب اینکه کتاب دنیای سوفیِ ژاستین گودر که قطع پالتوئی داشت، آن ایام دائم در جیب بغل پالتوئم بود و هرجا فراغتی داشتم در لذات فلسفهاش غرق میشدم… .
الغرض، انتخابات تمام شد و حسب قانون، ابتدا آرای صندوق مجلس خبرگان را شمرده و صورتمجلس کردیم و ناظرها را مرخص کردم و خودم رفتم گوشهی مسجد کنار بخاری هیزمیش، پتوئی تا زدم که بالش شود و کتف و کمر به زمین خواباندم برای رفع خستگی و خواندن از دنیای سوفی تا دوستان هیئت اجرائی صندوق آرای شوراها را باز و شمارش و صورتجلسه کنند که برگردیم ستاد انتخابات.
حوالی ۴ صبح بود که شمارش صندوق دوم هم تمام شد و مهیای برگشتن شدیم. در فاصله ساعت ۱۲ نیمه شب که قبل از بستن شعبه، یک دور رفته بودم بیرون به کنترل اوضاع پیرامون مسجد، تا ۴ صبح چنان برف مجددی باریده بود که نصف چرخهای ماشینِ دیروز از بلا جَستهام، مانده بودند زیرش.
زیر نور چراغ زنبوری تیر برق، درش را که باز کردم کمانی روی برف ساخت به شعاعِ طول درب سمت راننده و پایم را که تا بالاتر از مچ، برفی شده بود را تکاندم که نکند برف و گِل و شل، نوئیِ عروسکم را ببرد و وقتی نتیجه آرا اعلام شد و برفها آب شدند، سالار خوشرکاب! دیگر نونوار نباشد و دیگر تویش بوی نوئی ندهد!