به؛ پسری که هرگز زاده نشد!

پیرمرد را اول بار، سال‎ها پیش در جلسه‌ای انتخاباتی دیدم. در یکی از همان شب‌نشینی‌هائی که معمولا چند ماه مانده به انتخابات و بطور زیرزمینی و غیرعلنی، در منزل نامزدهای انتخابات برقرار می‌شود و مدعوین یا به دلیل قوم و خویش بودن و مال یک محله یا روستا بودن و یا به دلیل هم‌حزب و هم‌فکر بودن‌شان با جناب کاندیداست که به آن جلسات که هدفش یارکشی و تبلیغاتِ چهره به چهره و دهان به دهان است دعوت می‌شوند و در خلال آن جلسه، اگر مهمان جدیدی وارد شده باشد و اگر اعضای جدیدی به جمع اضافه شده باشد، یکی از سر و زبان‌دارهای جمع، به پا می‌خیزد و با شور و حرارت، فصلی در مورد عقب ماندگی‌ها و مذمت مسئولین و منتخبین فعلی دادِ سخن می‌راند و ته‌ش به این نتیجه می‌رسد که کار خیلی وقت است که از کار گذشته و این شهر اگر می‌خواهد تکانی بخورد و پیشرفتی بکند، الا و لابد باید که این آدم که امشب منزلش جمع شده‌ایم، نماینده شهر شود و ما امشب آمده‌ایم اینجا که این تکلیف را به ایشان تحمیل کنیم و ان‌شاءالله که بپذیرند و ما هم اگر شهر برای‌مان مهم است – که هست- باید دستِ همت بدهیم به هم که هرچه در توان داریم، بیاوریم پای کار تا ورقِ شهر برگردد و این شهر روی خوشبختی و پیشرفت و توسعه ببیند… .

بعنوان کسی که هر چهار سال یک‌بار به چنین جلساتی از سوی طیف‌های مختلف دعوت می‌شوم و مشتری‌های این جلسات مرا و من اهالیِ و مدعوین و برگزارکنندگان چنین جمع‌هائی را به اسم و رسم می‌شناسم، بودنِ پیرمرد در جلسه‌ای که ذکرش رفت، یک طورهائی توی چشم می‌زد. پیرمردی پا به سن گذاشته، با پالتوئی مشکی و مندرس به تن، با کیفی که زده بود زیربغلش و ساکت و سر به زیر نشسته بود در گوشه‌ای و تا آخر جلسه لام تا کام حرف نزد و آخر شب، وقتی جلسه به انتها رسید، بلند شد و بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد، آرام و بی‌سر و صدا و البته دست به سینه و با اشاره‌ی سر به نشانه ارادت، از همگانِ حاضر در مجلس خداحافظی کرد و رفت. و وقتی رفت یادم آمد او را – و البته عکسش را- در ستون شعر وارده‌ی هفته‌نامه خوی دیده‌ام و حال توفیق دیدار حضوری و تطبیق عکس با چهره به طور حضوری مهیا شده است. و پرسیدم از بغل دستی‌م که این آقای پیرسال کیست و کی دعوتش کرده و چه سبد رأیی دنبالش دارد که دوست‌مان به آن طمع بسته و جواب شنیدم که همسایه دیوار به دیوار دوست‌مان -کاندیدای مورد نظر- است.

دعوتش البته دلیلی فراتر از همسایگی داشت و آن این‌که کاندیدای مورد نظر فکر کرده بود، چون آدمیزاد جائزالخطاست و شیر خام خورده و هیچ کاری ازش بعید نیست، شاید!!! ستاد رقیب وقتی از همه جا و همه کس ناامید شد و یقین کرد که قافیه را باخته، می‌آید این همسایه را می‌خرد و می‌بردش در ستاد خودش و شب به شب دوربین‌هایش را زوم می‌کند روی این بنده خدا با این علامت که؛ «حتا همسایه فلانی باهاش مخالف‌ست و به‌ش رأی نمی‌دهد و آی ملت! به کسی که حتا مورد اعتماد همسایه‌اش نیست اعتماد نکنید و فلان… .» بحق چیزهای ندیده و نشنیده!

گذشت و آن انتخابات به هر نحو که بود برگزار شد و آن بنده خدائی که آن شب در خانه‌اش مجتمع بودیم رأی نیاورد و چرخ روزگار چرخید و چرخید و رسید به آن‌جا که چندماهی سردبیر هفته نامه اورین خوی شدم و دفتری گرفتیم در کوچه مقبره و عصر به عصر آن‌جا را پاتوق کرده بودیم که هر دو هفته یک‌بار، هفته‌نامه را در بیاوریم و عصر کوتاه یکی از روزهای پائیز سال ۹۰ بود که دیدم همان پیرمرد در همان هیئت و با همان کیفِ زیرِ بغل و کفش‌های مندرسِ یغور که از شدت گشادی، توی پایش زار می‌زدند و پالتوی مشکی‌ای که همیشه‌ی خدا تنش بود، از در آمد تو. و اصلا یادش نبود که سال‌ها قبل در شبی پائیزی، توی یکی از خانه‌های همین کوچه چند شبِ متوالی، هم را دیده‌ایم و آمده بود شعر بدهد که در هفته نامه چاپ کنیم و شعر که چه عرض کنم؛ مِعر! و تنگش یک دانه از همان عکس ۳ در ۴ای که در هفته نامه خوی دیده بودم را ارائه کرد و حساس بود رسم‌الخط و تایپِ اشعارش دقیقا به شکلی باشند که در نسخه دست‌نویس تحویل‌مان داده و پرسید که صفحه‌ای که شعر او را در آن خواهیم گنجاند، کِی بسته می‌شود تا بیاید و از درستیِ املا و انشای شعرش یقین حاصل کند! تا وزن و قافیه‌ی شعر به هم نخورد و فردا روز مضحکه خاص و عام نشود و تاکید کرد که قبل از تائید نهائی او حق نداریم نشریه را بفرستیم برای چاپ!

و حالا این‌ها چرا یادم افتاد و چرا رفتم به نبش خاطراتی که دارند ده ساله می‌شوند؟ چون امروز صبح دیدمش که آمد سازمان. پرسان پرسان دنبال رئیس. تا نامه‌ای را که از سازمان بسیج هنرمندان آورده را مستقیم و بلاواسطه بدهد دست شخص رئیس سازمان!

و راهنمائیش کردند و آمد پشت دیواری که از MDF کشیده‌ایم پشت پیش‌خان سالن ثبت متوفیات. که آن‌جا میز و دفتر و دستک مختصری دارم و تا حوالی ده یازده صبح می‌نشینم آن‌جا که اگر ارباب رجوعی کاری با من داشت، مجبور نشود پله‌ها را بیاید بالا و بیشتر مراجعات هم تا همان حوالی است و بعدش تلفن و مراجعه‌ی بخش ثبت متوفیات به سکوت عمیقی فرو می‌رود. انگار که برابر قراری نانوشته، جناب عزرائیل لیست هر روزش در خوی را تا وقت چاشت تیکِ “انجام شد” می‌زند و می‌رود شهر و روستاهای دیگر برای قبض ارواح مومنین و مشرکین و کافرین.

الغرض، پیرمرد به راهنمائی آقای متصدی ثبت اموات آمد پشت دیوار حائل و به همان شیوه که آن شب در آن جلسه انتخاباتی دست به سینه و با خم کردن سر، ادب کرده بود ادبی نثار کرد و دو دستی نامه‌ای که پاکتش را با مُهر سازمان بسیج هنرمندان بسته بودند را گرفت سمتم و تعارف شنید که سرپا نماند و نشست تا نامه را باز کنم و بخوانم که رئیس سازمان بسیج هنرمندان توصیه‌نامه‌ای نوشته و در ضمنش این بنده خدا را معرفی کرده به‌ سازمان تا در خرید طبقه دوم قبر همسر مرحومش مساعدت لازم را داشته باشیم و اجرمان در این مساعدت با خدا باشد الی آخر!

پیش‌خرید قبر، چند سالی است که رسم شده و حالا که قبرستان مرکزی‌ – که همان مزار خودمان باشد- دارد اندک اندک پر می‌شود، مردم به هول و ولا افتاده‌اند که «ای‌وای نکند قبرستان پر شود و جا برای ما نماند» و انگار که قبرستان فعلی از ازل بوده و تا ابد بناست بماند و شهرداری به فکر مُرده‌ی مردم نیست و جای جدید برای قبرستان نجُسته‌ایم و این است که هر روز یکی دو تا از این مشتری‌های نگران از پر شدن قبرستان داریم که می‌آیند برای خود و عیال‌شان یک فروند قبر دو طبقه پیش‌خرید کنند و سند بگیرند و شب به شب، با خیال‌ راحت از زمین نماندن نعش‌شان، سر به بالین بگذارند و یا مثل این بابا که دست‌پاچه می‌آیند و طبقه دوم قبر کسی از بستگان نزدیک‌شان را که قدیم‌ها وقتی هنوز ساختمان قبور یک طبقه بود و تراکم نخورده بود به‌شان، پیش‌خرید کنند تا مبادا فردا روز که قبرستان پُر شد، شهرداری کس دیگری را روی عزیزِ این‌ها دفن کند و خلاصه این‌که از قِبَل این افکار موهوم، کلی عایدی ریالی داریم و کلی دعای خیر می‌شنویم که دست‌تان درد نکند که طبقه دوم متوفای ما را هنوز! نفروخته‌اید و نگه‌ش داشتید برای خودمان! و تو هی روضه بخوان توی گوش این‌ها که «آقا!!! قبر و قبرستان سرجایش هست و مُرده روی زمین نمی‌ماند و فکر جا و مکان جدید را کرده‌ایم و تازه این قبرستان موجود هنوز جا برای پر شدن دارد و هی الکی نیائید پول بدهید بالای این‌چیزها… .» و مگر در گوش کسی فرو می‌رود؟

بگذریم. بفرما که زدم و پیرمرد که نشست، سر حساب آشنائیتی که داشتیم به عظیم‌زاده گفتم چائی بیاورد و پیرمرد دگمه پالتویش را باز کرد و نفسی چاق کرد و چائی اولش را که خورد، سر دردِ دلش باز شد که «من که پسر ندارم! عیالم هم دوازده سال پیش عمرش را داد به شما و من ماندم و چهارتا دختر. همه‌شان را شوهر دادم الا آخری. که مریضی لاعلاج گرفت و ۷۰ کیلویش شد ۱۷۰ کیلو و اگر پسر داشتم، عصای دستم می‌شد و رفیق روزهای پیری‌م و من می‌توانستم بی‌نگرانی از زمین ماندن جنازه‌ام، سرِ راحت زمین بگذارم و حالا که پسر ندارم باید خودم فکر این چیزها را بکنم… .»

و هی دستمالش را می‌گذاشت روی زخم تازه‌ای که درست وسط پیشانیش را شکافته بود و هی خون دلمه می‌بست روی زخم و او هی خون را با دستمالش می‌گرفت و نمی‌گذاشت خون بند بیاید و حینی که او با خون و زخمش ور می‌رفت پرسیدم «کجا زخمی شدی پدرجان؟» و گفت «همین دم در!» و لابد بس که هول بود برای زودتر رسیدن و زودتر نامه را به مقصد رساندش، با سر زمین خورده.

گفتم «نامه نمی‌خواست! خودت هم می‌آمدی کفایت می‌کرد. اولویت پیش‌فروش طبقه دوم قبر عیال مرحومت با شماست.» و هنوز یادش نیامده بود که چندین و چند ماه هر دوشنبه می‌آمد دفتر هفته نامه و تا جا داشت مغز ما را با شعرهائی که بیشترش در حسرت و سوز و گذارِ نداشتن فرزند پسر سروده شده بود، می‌سابید و تا یکان یکان کلمه‌ها را با اسلوبی که مدنظر داشت، در ستون جا نمی‌کرد، به رفتن رضا نمی‌شد.

نمی‌دانم چرا من هم نخواستم آشنائی بدهم و چائی دومش را که هورت کشید، نوار قصه زندگیش را کشید عقب و رسید به آن‌جا که استخدام ارتش بوده و انتقالی گرفته به ژاندارمری و درست بعد از آن سال بود که کوه مشکلات آوار شد روی سرش و خدا به‌ش پسر نداد که نداد و تا بازنشسته شود، ژاندارمری در نیروی انتظامی ادغام شد و هنوز ۵۰ را پر نکرده بود که بازنشسته شد و داشت می‌رفت به شرح جزئیات بلائی که سر آدمِ پسرندار می‌آید بعد از این‌که پا به سن گذاشت که از صابونچی (همکار ثبت متوفیات‌مان) خواستم فرم رزرو قبر بیاورد برای عمو و عمو که فضا را صمیمی دید و چائی‌ها کرختی سرما و سوزش زخم پیشانیش را گرفتند، دست کرد از توی کیفی که زیر بغلش داشت، چند ورق شعر دست‌نویس درآورد که روی برگه‌های قدیمی‌ای که مخصوص کلاسور نوشته بود و گرفت سمتم؛ «این‌ها شاید به دردتان بخورند. برای نوشتن روی سنگ قبرها. شعرهای خودم‌اند. از ۷۰ سالگی شروع کرده‌ام به سرودن.» و حتا یادش نیامد که همین ده دقیقه قبل، حین ذکر مصیبتِ نداشتنِ پسر، دو نوبت دیگر هم گفته بود که سرودن را از ۷۰ سالگی آغاز کرده و هیچ استادی نداشته و همه‌ شعرهائی که نوشته، مال سوز دل و آه جگرش بوده… .

 

 

 

 

دیدگاه‌ها

  1. محمد

    دارم حساب میکنم که ماعر خوش ذوقی که بعد ۷۰ سالگی شاعر شده و تا سال ۹۰ معرهاش قابل چاپ بودن، حالا چند سال باید داشته باشه؟
    یه سرویس رایگان بذارید برای کسایی که یه صد سالی دارن، و میخوان قبر پیش فروش بخرن و پسر هم ندارن. که مجبور به این کاغذبازی ها و جراحتها نشن. که ممکنه زودتر از پیش بینی دم و دستگاه مرگ، قبرستان شهر پر بشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.