سلیمزاده سومین همکار سازمان بود که تستش مثبت شد و رفت توی لاک قرنطینه. قبلش یکی از نگهبانها و شیخِ ناظر شرعیمان و هر دو از طریق عیالشان آلوده شده بودند و سلیم را ندانستیم که کِی و کجا کرونا گرفت؟
جمعه هفته قبل بود که ساعت ده رسیدم سازمان و بعد از خوش و بش و توقف کوتاهی در سالن پائین، آمدم بروم دفترم که دیدم دراز به دراز در نمازخانه خوابیده و این حرکت از او بعید بود. نه او، که الباقی همکاران، برغم ساعت طولانیای که در سازمان هستتند، اگر چرت لازم هم باشند، جلوی چشم دراز نمیکشند. آنهم در این ساعت از روز. و این تیر دراز کشیدن مرا متوجه عمق فاجعه کرد و فلذا بیدارش نکردم و گفتند حال ندارست و شک به کرونائی بودنِ بیحالیش بردم و ساعتی بعد که با سینی چائی و نامههای رسیده آمد تو، گفتم که برو خانه و استراحت کن و فردا تست بده که تستش مثبت از آب درآمد و دو هفته رفت که برود.
دو روز بعدش بود که از معاونت بهداشتی دانشکده علوم پزشکی خوی تماس گرفتند که «چون همکارتان با سینی چائیای که دوره میچرخاند و املتی که برای صبحانهتان در تابه هم میزد، در تماس خیلی نزدیک و مستقیم با کارکنان بخش اداریتان بوده، باید بیائیم از همهی در تماس بودگان با او، تست کرونا بگیریم و روز بعدش همکاری از همکاران معاونت بهداشتی با یال و کوپالِ کاور شده، تو آمد و جهاز و بساطش را ریخت روی دایره و همکاران را از بخش اداری و غیر اداری به خط کردیم تا چوبِ باریک و دراز در حلقشان کند و نوکِ پنبهای چوب را آن تو آنقدر بچرخاند که آغشتهی مخاطهای تهِ حلق و گلو و مجاری تنفسی شود و بیرون بکشد و بمالد روی کیتِ تشخیصیای که ایرانی بود و به کم از سه دقیقه معلوم کند کل تست شدگان، دارای علامت منفیاند و یعنی ویروسهای منتشره در سر و دست و لباسِ سلیمزادهی آلوده به ویروس جهش یافتهی کرونا، نتوانسته هیچکداممان را ببرد قاطی باقالیها و تا آقای بهداشت که حالا خیالش تا حدودی از آلوده نبودنِ محیط آسوده شده بود، یال و کوپالش را درآورد و به شکل ما شود، فرصتی بود که سرپا بپرسم از واکسن ایرانیای که میگویند در مرحله تست انسانی است و بشنوم که جنابشان از قضا سالها پیش، شخصا از موسسه پاستور بازدید به عمل آوردهاند و شاهد اسبهای از کار افتادهای بودهاند که نه به کار باربری میخوردهاند و نه به کار سواری دادن و کاربردشان این بوده که چیزی در رگشان تزریق شود و در اثرش، سه هفته بعد چیزی در خونشان تولید شود که علاج فلان بیماری ویروسی است و از مارهای سمیِ دراز و کلفتی گفت که روزی یکی یک دانه خرگوش خوراکشان بوده و سم تولید میکردهاند برای فلان بیماری و تهِ حرفش این بود که «دولت! اگر به ایرانیها اعتماد کند و پول را به ایرانیها بدهد، خودمان بلدیم درد خودمان را چاره کنیم» و شاهد دیگرِ حرفش همین کیتهای ایرانیای بود که با خودش داشت و یادم افتاد روزهای سختِ اول کرونا را که کیتهامان بارِ طیاره در فرودگاه مسقط پا در هوا مانده بود و نه میگذاشتند طیاره سوخت بگیرد و بپرد سمت ایران و نه میشد که بیخیال کیت و تشخیص و فلان شویم… .
آقای مأمور بهداشت آدم معمولیای بود که نه شعار میداد و نه خارج از تخصص و تجربهاش چیزی میگفت و بماند که حرفش منطقی بود که میگفت «کشوری که داروی بیمار پروانهای را تحریم کرده و طفل معصومهایمان را هر روز دارد جلوی چشممان پرپر میگند، چه شده که دارد واکسن بهمان میدهد و این یک بام و دو هوا را کجای دلمان بگذاریم؟»
این یکی دو روزه، داشتم حرفهای او را توی ذهنم مزمزه میکردم که امروز رهبر به صراحت گفت «ورود واکسن آمریکائی و انگلیسی به کشور ممنوع است» و منطقِ حرفش، منطقِ آن آقای مأمور بود و وقتی گفت «به فرانسویها هم اعتماد ندارم» و شاهد از مثالِ خونهای آلوده وارداتی از فرانسه آورد و یادمان انداخت که ویروس ایدز را اول بار، همین خونهای آلوده به کشور وارد کردند، همهی تردیدهایم تمام شدند. اصلش هم این است که «آزموده را آزمودن خطاست!»
صبر میکنم. آنقدر که واکسن ایرانی به تولید انبوه برسد و تا آنروز مثل همهی مراعاتی که در این چند ماهه کردهام، حواسم را جمع میکنم تا گرفتار ویروس بیپدر و مادری که معلوم نیست از کجا آمده و حرف حسابش چیست، نشوم! تا درمانِ ایرانی برسد. ان شاء الله.